در حال تجربه کردن مدلی از بیپولی هستم که تا به حال تجربه نکردهام. یعنی نه اینکه همیشه پول داشته باشم، اما هیچ وقت اینقدر بیپول نبودم. رفتم یک قرص سردرد بخرم، خودم را کشتم تا ارزانترینشان را پیدا کنم و بعد ببینم آیا ده دلار در حسابم دارم که بخرم یا نه. (یازده دلار داشتم). البته چشمم کور و دندم هم نرم که از گشادی دنبال کار نمیگردم و توی سمساری کار میکنم و سه روز در هفته هم فقط باغبانی میکنم و هرچه هم بقیه میگویند بیا این کارهای نجاریات را بفروش من میگویم خستهام (فعلا شعار اصلی زندگی من این است) و حال ندارم. اما در هر حال علم به چرایی این جریان، چیزی از دردش کم نمیکند.
تا حالا اینطور نشده بود که معاشرت نکنم چون باید حساب کنم اگر برویم فلان رستوران و فلان قدر مشروب بخوریم پولش میشود اینقدر و من باید حساب کنم آیا پول بنزین مهمتر است یا معاشرت. البته که بنزین مهمتر است. بعد این شده که همهاش میگویم نه قربان شما. درگیرم. حالا درگیریام کجا بود. لباس و کفش که بماند. کفش! آخ کفش. خدایا من چقدر خوشبخت بودم که هر چقدر دلم میخواست کفش میخریدم (سطح دغدغه) ولی واقعا ظلم است. حالا خوب است سایز پای آدم تغییر نمیکند و من به تعداد سالهای باقیمانده از زندگیام کفش دارم که آنها را دور دنیا با خودم میکشم اما لامصب شلوار و بلوز چی! اضافه وزن که بیپولی سرش نمیشود. الان تعداد لباسهایی که اندازهام میشوند و شکمم از تویشان نمیزند بیرون، به تعداد روزهای هفته هم نیست! حتی دست دومی ها هم گران شدهاند. بعد خب معلوم است که آدم که پول نداشته باشد هر روز هات داگ میخورد. البته من توی مزرعهام لوبیا و کدو دارم. امروز رادیو میگفت تخم مرغ از پنج سال گذشته سیدرصد گرانتر شده. کاش این جعفر و حمیرا میگذاشتند من مرغ و خروس و بز بیاورم. آن وقت شیر و تخم مرغ هم نمیخریدم. باید نان را هم خودم بپزم. مصرف نان من بالاست (این را محیط کمرم گواهی میدهد). اینترنت مادر مرده هم هست. برق و آب و مرضهای روانی و غیرروانی و بیمه بچه (بله. باید برای لورکا بیمه میخریدم. چون یک شب بردمش اورژانس و پولش شد پانصد دلار و یک دوستم که لورکا را خیلی دوست دارد پولش را داد، وگرنه من از گریه میمردم)
اینها را آدم نمیآید بلند نمیگویدِ، مخصوصا آدمی که هی میهمان میخواهد. بعد هم اینها را آدم وقتی مرضیه رفته زندان و غزه زیر بمباران هست هم نمیگوید. اما خب چکار کنم! بیپولم دیگر. اگر هفتاد هزار دلار داشتم در این مملکت میتوانستم از صفر شروع کنم! فعلا هفتاد هزار دلار زیر صفرم و هر ماه سیصد دلار میرود روی بهرهاش. حساب کتاب نمیکنم. اگر بکنم خیلی ضایع میشود.
حالا که خستهام، اما اگر خسته نبودم مینشستم رویا میبافتم که چه میشد یک نفر بیاید بگوید ای جوان! (منظورم خودم هستم) من روی تو سرمایه گذاری میکنم! بیا این پول را بگیر و نجاری کن و مزرعهداری کن! البته انتظار خاصی هم نداشته باشد که سرمایهاش برگردد. ای کاش من به جای کسخل مگنت، یک ذره دلار مگنت داشتم! خیلی زندگی بهتر میشد.