شاید اصلا همینه همیینی که مامانا میگن دارن و نمیتوننن بگن یا تا قبل نداشتن و با هیچی که تا حالا داشتن قابل مقایسه نیست
اومدم کمپ و لورکا لحظه به لحظه همراهه منه و نگاهش به منه و هواسش همه لحظه ها به منه و مواظبمه که من مراظبش باشم و من از لذت این حس ذوب میشم توی جون این سگ
من زیاد تو حال عاشقیت و مستی و
هایی تو به همچین هوایی بودم لب آب و آتیش و توی کوه و جای غریب و دور. عاشق بودم یا هورنی و دیوانه میشدم و هرچی بود این اصلا با اون قابل مقایسه نیست. جنسش فرق داره
بعد یه وقتایی هست که ادم اونقدر ازش عصبانی میسه که میخواد لهش بکنه چون داشته به خودش یه آسیبی برسونه و ادم باید جلوش داد بزنه که نور دو دیس اگین نور نور و بذاره که بترسه و بفهمه که چقدر آدم عصبانیه

این حسی هست که من به این موجودی که فقط یک ماه مال منه دارم و دارم از شدت این قشنگی منفجر میشم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.