یکیشون هم گفت که سنتاباربارا همیشه چیزاش «ته»اش بوده. یا آخر خوشی، یا آخر غم. یا مهمونی یا مجلس عزا. یا وصل بوده یا کلا بدترین حالت‌های فصل. راستم می‌گفت. یه بدترین دوره افسردگی داشت،‌ یه دوره رو اوج بودن، یه دوره اصلا نبودن،‌ یه دوره ازش تکون نخوردن. یا بهترین هوا، یا ماه‌ها ابر. اصلا کلا حد وسط نداشت اونجا. واسه همین اینقدر شبیه من بود، دوسش داشتم. یه شهره که یا جای بی‌خانمان‌هاست (هوا همیشه خوبه که تو خیابون بخوابن و مواد هم به راهه) یا خونه یکی مثل اپرا وینفری و جف بریجرز.

یه بار یه دوستی یک هفته خونه من بود. بعد روز آخر گفت این خونه تو همه چی‌اش خوبه، ولی نورگیر نیست. گفتم زن حسابی شب تا صبح دست به عرق و علفی، صبح که می‌شه می‌خوابیدی. دوباره عصر بیدار می‌شدی. معلومه نور روز ندیدی.

این دقیقا زندگی تو سنتاباربارا بود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.