تو فیس بوک آلبوم سفر دو سال پیش رو دیدم به تپت و یه دفعه دلم ریخت پایین که دو سال شد. خیلی شیک با کت و دامن نشستم پشت میز کار. دستیارم میپرسه برات قهوه بیارم. میگم نه. بعد به شکل و قیافه خودم نگاه میکنم و جا میخورم. بعد به خودم میگم خب گاهی اونجوری، گاهی اینجوری. بعد به خودم میگم نکبت داری خودتو گول میزنی. بعد به همون نکبت میگم که خب اگه این کاره نباشه فلان اتفاقی که سالهاست میخوای بیافته هم نمیافته. بین بیخانمانی و کوله پشتی و این اتفاقه باید یکی رو انتخاب کنی.
بدبختی اینه که من حد وسط هم ندارم در زندگی. یا باید خیلی شیک و مجلسی رسما بشم مدیر و همهاش کار کنم یا باید کلا بزنم به سیم آخر و مثلا یک سال برم سفر با کوله پشتی. نمیتونم بگم خب این وسط حالا یه ماه/ دو هفته مرخصی بگیر برو یه جا رو بگرد. انگار اینطوری سیم بهم وصل میکنن یا یه فنری هست که باید برگرده سرجاش. یعنی کلا حد وسط ندارم در زندگی. بعد وقتی میام میانه رو میشم، انگار یکی به گلوم چنگ میزنه. نمیتونم این وسط زندگی کنم.