۱. امشب که بخوابم و بیدار شوم و چهار شب دیگر که بخوابم و بیدار شوم مانده.
۲. شبهای انتشار، هزار سالاند. انگار نه انگار که من باید امشب بخوابم و بیدار شوم و چهار شب دیگر هم بخوابم و بیدار شوم.
۳. من فهمیدم که مشکل من اصلا سرما نبود! با مقادیری لباس، حتی در تورنتو هم میشود زندگی کرد. اما رطوبت را هیچکاریاش نمیشود کرد. لخت هم بشوید فایده ندارد. عرق از توی تن میآید. مگر اینکه یک آکواریم سیار درست کنید و کلا در آب زندگی کنید و حتی سرتان هم توی آب باشد و با لوله نفس بکشید. دستهایتان هم بتواند از آکواریم بیرون بیاید که تایپ کنید. در خصوص نشستن و خوابیدن در آکواریم هنوز فکری نکردهام.
۴. یک کتاب مخوفی داشت آن زمانها کانون پرورش فکری. رده سنی ب باید میبود. یک پسری بود که آرزو کرده بود روی سر مردم یک تلوزیون باشد که بشود فکرهایشان را خواند و یک دست اضافه باشد و یک پای اضافه و یک مقادیر چیزهای دیگر. یک روز بیدار شد (یا خوابید) و دید همان شده. نتیجه اخلاقی داستان این بود که ما خیلی همینطوری خوبیم و نباید در خلقت دست ببریم و خاک بر سر خلاقیتمان شود. الان که آکواریم را تجسم کردم، یاد آن کتاب افتادم.
۴. خاک تو سرها، فقط جک و جانور و پسر و دختر به دنبال مادر نبود که نشان ما میدادند. یک انمیشن مخوفی هم بود به اسم کار و اندیشه. ما کار و اندیشه، با هم هستیم همیشه. من نمیدانم چرا از اینها میترسیدم. البته بعد از دیدن Being John Malkovich یک چیزی در من بیدار شد (که فکر کنم همیشه وجود داشت) و آن ترس از پاپتها است. از این عروسک ها که بهشان نخ آویزان است. این کار و اندیشه هم از آنها بودند؟ در هر حال بعد از این مالکویچ من جور خفیفی از عروسک ها میترسم.
۵. یک فیلمی هم دیدم که در آن مانکنها راه میرفتند و میخواستند نسل بشر را نابود کنند. از سه شب پیش فکر میکنم که آنها هم لابد زندگی پلاستیکی برای خود دارند و یک سری ساینتالوجیست دارند که فکر میکنند ما تیتان هستیم و آنها را استثمار کردهایم. شاید دیگر از مانکنها هم بترسم.
۶. بچه که بودیم اعتقاد داشتم همه اشیا جان خودشان را دارند. یعنی سنگها هم یک زندگی دارند که ما آنها را نمیفهمیم و درختها و آهنها و خلاصه همه چی. تقصیر این مجلات دانستنیها بود که یک باری تویش خوانده بودم که فرکانس صدای مورچه طوری است که آدمیزاد آن را نمیشنود. بعد از آن فکر میکردم همه چیز صدا دارد و ما نمیشنویم. بعد اینطوری بود که کافی بود من یک لحظه بگذارم ذهنم خلاص شود، همه چیز جاندار میشد. ترسناک.
۷. شما هم فکر میکردید که کوهها و تپهها در واقع پشت خمیده دایناسورها هستند و همه آنها یک روز بیدار میشوند و دماوند قوز پشت بزرگترین دایناسور است؟ من بچه که بودم اسم دایناسورها را حفظ میکردم. حالا فکر میکنم واقعا چرا. پایتخت کشورها را میشود فهمید، اما اسم دایناسورها را آخر چرا؟ همین الان دلم برای خودم سوخت. چون یک چیزهای دیگری را هم حفظ میکردم که پدر و مادرم خوشحال شوند.
۸. میتوانم این مسیر فکری را ادامه بدهم، اما از اولش میخواستم این را بگویم که مدتها باور داشتم آدم کوچولوها وجود دارند و مثلا ممول در زندگی واقعی هم هست. در ضمن اینجا میخواهم یک اعترافی بکنم. اولین پسری که من عکسش را شبها زیر بلوزم میگذاشتم و میخوابیدم و عاشقش شده بودم (به معنای اینکه عکسش را به تنم میمالیدم) پسر همسایه دختر مهربون اینها، اسکار بود. بعد از آن بود که عاشق رود گولیت شدم و فکر میکردم امواج عشقی من به هلند خواهد رسید و او به ایران میآید و با من ازدواج میکند. نخندید. این جمله بسیار واقعی است و شما باید معصومیت یک دختر ده یازده ساله را یادتان بیاید. همان سالها بود که من درگیر اولین مثلت عشقی زندگی (شاید هم مربع عشقی) شدم. از وقتی فرانک ریکارد آمد. به عشق قدیمیام، رودگولیت، نمیخواستم خیانت کنم، اما ریکارد خیلی خوب بود. بعد هم که فان باستن آمد. الان که فکرش را میکنم میبینم که از همان زمان باید میهفمیدم که آدم مونوگامسی نیستم و اینهمه بیخود وقت خودم و مردم را هدر نمیدادم.
۹. هی شواهد بیشتری به ذهنم میرسد. الان که فکرش را میکنم میبینم من همیشه با خودم درگیر بودم (این مثلا مال هفت هشت سالگی است. شاید هم کمتر) که باید بین این دوتا برادر این دوست خانوادگیمان کدام را دوست داشته باشم. یک مدت عاشق بزرگه میشدم یک مدت عاشق کوچکتره. تا اینکه بزرگتره رفت سربازی و من کوچکتره را بیشتر میدیدم. تصمیم گرفته بودم عاشق کوچکتره شوم اما وقتهایی که بزرگتره به مرخصی میآید به او هم عشق بورزم. یادم هست یک وقتهایی که میرفتیم خانهشان من حسابی کلافه میشدم که این چه وضعی است. باید عاشق یکیشوی. قدرت انتخاب نداشتم. از همان اول. عقلم هم نمیرسید که بچه جان. از تو که چیزی کم نمیشود بیا عاشق هردوتایشان بشو.
۱۰. باور کنید اینها همه اثرات آنا کارنیتا خواندن در سن نه سالگی است. از همان زمان من یاد گرفتم که میشود یک دل و چندین دلبر داشت و بعد هم باید خودم را بیاندازم زیر چرخ قطار و خلاص شوم. حالا البته چرخ قطار جایشان را به رفتن (فقط رفتن) دادهاست. الان یادم نمیآید چه برسر عشق های مربعی و مثلثی کودکیام آمد. اسکار همیشه کاغذی ماند. رودگولیت هم هیچ وقت نیامد مرا ببرد هلند فرانک ریکارد را هم که وقتی مربی شده بود دیدم. به نظرم چاق شده بود. از فان باستن هیچ خبری ندارم. حالا داستانهای عشقی این ساعتخوشیها باشد برای وقتی که یک رول دیگر پیچیدم. آن کار و اندیشه را هم میدانم آن زمان که سیلیکون ولی و وال استریتی نبود، همین برو بچز شریف ساخته بودند. تمام برنامهاش سرشار از این کانسپت بود.
۱۱. بروم بخوابم و کاش بشود که پنج شب پشت سر هم بخوابم.