یک رویایی هم د ارم که رویم نمی‌شود به کسی بگویمش. دلم می‌خواهد یک جایی نشسته باشم. هنوز نمی‌دانم کجا. شاید وسط یک مهمانی، پشت میز. یا توی یک بار. یا حتی کنار دریا. اما راستش خیلی دور و برش مهم نیست. یک جایی نشسته باشم. بعد تو از پشت بیایی با دست جلوی چشمهای مرا بگیری. من که از همان اول می‌دانم تویی. اما مثلا چیزی نگویم و دست بزنم به دست‌هایت و شاید صورتت و بروم پایین‌تر تا به آن تکه فلزی روی قلبت برسم که خط‌های بخیه‌اش هنوز معلوم است. آنجا که برسم…خودت مرا می‌کشی توی خودت. مگه نه؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.