تا همین امروز مقاوت کردم و اینترنت نداشتم برای خانه. امروز برف شدیدی میآید و ادارهها تعطیل است. اما ما باید کار میکردیم. از خانه کار میکردیم. من کله سحر بیدار شدم، خیلی هیجان زده و برفندیده راه رفتم به یک کافه سر کوچهمان و گفتم قهوهمان را بیاورید که ما هم کار کنیم! اما خب ظاهرا تمام شهر این فکر را کرده کرده بودند. کافه پر بود. اینترنتش یواش بود. من باید آنلاین میبودم. نمیشد. الکی الکی پانزده دلار خوردم، بعد تاکسی گرفتم آمدم سر کار. این شد سی و پنج دلار. (پول یک ماه اینترنت). بعد از هول برف، کلید را هم پشت در جا گذاشتم. حالا باید یک تاکسی دیگر بگیرم بروم خانه فاطی که کلید اضافهام را دارد و کلیدم را بردارم و بروم خانه خودم و از آنجا دوباره آماده شوم که در این زمهریر بروم ورزش کنم! بله. قرار است به مهمانی عیدی در خارج از کشور برویم و به من امر شده است که لباسهای جیتان فیتان بپوشم. اگر در خانه اینترنت داشتم، از خانه بیرون نمیآمدم که کلید را جا بگذارم. البته اگر در خانه اینترنت داشتم احتمالا دیشب کلاه و دستکش این پسرک دوستم را هم تمام نمیکردم . بله. من بافتنی میکنم. در هر پست این را تکرار میکنم که ملکه ذهن شود. البته یک دلیل دیگرش هم واقعا این است که دلم برای فیلم دیدن هم تنگ شده است. با رادیو بسیار حال خوبی دارم، اما یک چیزهایی هست که دیگر باید ببینمشان. دلم برای جان استوارت دیدن هر صبح موقع مسواک زدن تنگ شده است. بماند که حالا دارد میرود چهارماه که فیلم بسازد. اما من همچنان به خودم قول میدهم که اینترنت فقط برای زمانهای برفی باشد و اینکه ازش صدا بیرون بیاید و چشم مرا ندزدد. البته خیلی هم نگران نیستم. کسی دیگر چشم مرا نمیدزدد. حتی آقای استوارت.
آها. زنگ زدم اینترنت خریدم برای خانه. یکشنبه میآیند وصلش میکنند.