حالا که نیستی اما دلم میخواد من و تو از اولش شروع میکردیم
از همون اول اول که ادم یه گوشه لبش باز میشه چراغ طرف رو روشن میبینه
از اون اول که هیچکی نه جیملشو میبنده نه فیس بوکشه و هیچ هم به روی خودش نمیاره که ته دلش منتظر یه سلامه
از همون اولش که ادم مهمونی میده مهمونی میره و به روی خودش نمیاره که دلش میخواد طرف هم باشه اونجا
از اون مهمونی ها که تا طرف اوکی بده ادم هم اوکی نمیده. از اونا که من اصلا برام مهم نیست اما اگه طرف اصلا جواب نده ته دلش حرص میخوره.
از اون اولش که تو مهمونی به روی خودش نمیاره طرف اومده تو و از قصد پشتش بهشه که ااا کی اومدی تو؟ از اون ارواح عمه ات ها
از اون لبخندهای دوستانه مثلا، حال و احوال، لاس سبک، از اون اینقدر نرفتن از جمع که شاید مستی اثر کنه…
از اون حال سبک، از اون حس خوب انکار و انتظار، از لبخندهای کج، از اون امیدواری، از اون در به در دنبال اطلاعات گشتن، نقشه خونه ات رو گوگل کردن، مسیر روزانه ات رو حدس زدن، فیس بوکت رو شخم زدن، از اون حال سبک انکار و انتظار…
من و تو هیچ اول و اخری نداشتیم.
من همون اول موندم و تو از اخر هم گذشته بودی…

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.