هوا سرد بود. باید می‌رفتم بند و ابرو. اگر دست خودم بود نمی‌رفتم. خواهرم فردا میاید اینجا. حمام و توالت را شستم، آشپزخانه را هم تمیز کردم. گفتم حالا خودم هم بروم پشم‌های صورتم را بکنم، سفید شوم. نه به سفیدی سیفون البته. مگر اینکه صورتم را بلیچ کنم.

بلیچ همان وایتکس خودمان است. یک مدلی هست برای صورت. پارسال که رفته بودم چین، یک راهرو بزرگ داشتند در فروشگاه اصلی هر شهر، فقط وایتکس صورت داشتند. مثل اینکه آنجا الان پوست سفید مد است. بر عکس اینجا، که باید برویم هی خودمان را سیاه‌تر کنیم. دور چشم‌ها را سفید بگذاریم که معلوم شود، چقدر ما تن گرفته‌ایم و اشعه به چشم‌هایمان نخورده. بله. من یک کالیفرنیایی هستم که این چیزها را نه تنها بلدم،‌ که از این کارها هم کرده‌ایم خودمان. البته نه چشم سفید را. بقیه‌اش. یک باری یک کوپنی دادند- اینجا همه چیز کوپنی شده است. از ناهار و سوشی گرفته، تا جراحی غدد لمفاوی. خدا را شکر همه چیز توی کوپن‌هایشان پیدا می‌شود. من هم خاک بر سرم، اوایل که آمده بودم اینجا، و همه می‌گفتند ویرجینا و مریلند همین بغل هستند، اصلا کسی دی سی نیست، همه اینجاها هستند، رفتم از گروپون دوتا کوپن خریدم که صورتم را فیشال کنم. فیشال ترکیبی از کرم‌ها و گل سر سورشه و این‌طور چیزها هست که می‌مالندد روی صورتتان و روی چشم هایتان خیار (یک برای من پوست آوکادو گذاشتند،‌ دلم می‌خواست پوستش را هم بلیسم) می‌گذارند و اگر یک کمی بیشتر بدهی همان موقع که روی چشم‌هایتان خیار و روی صورتتان گل سرشور است، یک خانومی (گاهی هم آقایی. سلام عزیزان لندنی! آخرش رفتید به آدرس مورد نظر؟) می‌آید پشت شما را می‌مالند. دست شما را میمالد. گاهی می‌آیند ناخن‌هایتان را درست می‌کنند و البته اینها فیشال نیست. فیشال همان گل سرشوره ها هست. بعد این را از صورتتان پاک می‌کنند و به شما می‌گویند، وو. وو. خیلی باز شد صورتتان. شما هم باورتان می‌شود. نود دلار ناقابل می‌دهید (اگر دست و پایتان اینها را نمالیده باشند. اگر باشند که می‌رود بالاتر) می‌دهید و دوبار از فردا همان کرم ها و کرم پودرها را می‌زنید و به خودتان می‌گوید واقعا می‌ارزید به نود دلار. بعد هم به خودتان می‌گوید که اگر برای خودم خرج کنم برای کی خرج کنم؟ حالا که کار می‌کنی فدای سرت. می‌خواهی خرج نکنی بروی آن بوتیک مردانه در سنتاباربارا، هر چه را که دلت می‌خواهد روی تنش باشد را بخری و فقط بگذاری روی پیشخوان، کردیت کارتت را میدهی به فروشنده، امضا میکنی و حتی به رسیدی که موقع بیرون آمدن می‌آندازی توی سطل آشغال دم در، نگاه نمی‌کنی و لبخند می‌زنی. احمق. بدبخت. کی می‌خوای آدم شوی. نکبت. همه اینها را موقع نگاه کردن خودم در آینه به خودم می‌گویم. این میشود که هر روز دیر می‌رسم سر کار.

رشته کلام برید. بله. آن موقع‌ها که فکر می‌کردیم همه جای این ولایت نزدیک است، دوتا کوپن خریدیم برای از این کارها. دوتا روی هم شده بود نود دلار. من آن موقع هنوز لبخند می‌زدم. هنوز فکر می‌کردم که لکه‌های صورتم که خوب بشود و یک ذره لاغرتر شوم، شاید ….بگذریم. از دستم در می‌رود این رشته هی.

حالا چند روز پیش که به جای لبخند پوزخند می‌زدیم به خودمان، یاد این کوپن‌ها افتادم. دیدم یکی شان پنجاه مایلی خانه من است یکی سی مایلی. مترو هم نمی‌رود آنجا. باید از یک جایی تاکسی بگیرم که احتمالا قیمتش از خود فیشال خیلی گرانتر خواهد شد. ماشین هم اگر کرایه کنم همینطور. درست عبرتی گرفتیم که احمق، نکبت، تا کی آخه. تا کی.

بله. عرض می‌کردم. داشتم می‌رفتم بند و ابرو. هوا سرد بود. دالی امروز کار نمی‌کرد. دالی بهترین بندانداز دی است. بهترین ابرو درست کن دی سی. یعنی اگر تهران همچین کسی اینطور بند بیاندازد و ابرو بگیرد. یعنی تصور کنید، کاری با ابروهای من کرده، بله. ابروهای من،‌ همان است که امسال می‌شود ده سال که شروع کرده‌ام به کندنشان و هر دفعه خالی و پر می‌شود. بله دالی از این دشت خشک ابروهای من مزرعه‌ای ساخت که حتی مامانم توی اسکایپ بهم گفت که چقدر ابروهایت خوب شده است!‌ در این حد. بله. دالی یک دختر هندی است و انگار خاله من است. یعنی از خودم باید خیلی جوانتر باشد، اما من دلم می‌خواهد خاله من بود. دالی امروز کار نمی‌کرد. تقصیر خود هم بود که زنگ نزده بودم. دختر دیگری بود. رفتم نشستم، تردید کنان. گفتم دالی کی می‌آید. گفت فردا فلان ساعت. فردا فلان ساعت من سر کار هستم. اما از قرار هفته‌های وانیلی قشنگی که می‌گذارنم، ابروهایم الان به منطقه بحرانی در جغرافیای صورتم تبدیل شده است. منا فردا می‌آید و وقتی حمام و توالت تمیز است و من هم نمی‌توانم صورتم را فیشال کنم،‌ لااقل این‌ها را سامانی بدهم.

دختر بند را بست دور گردنش. منتظر بودم چند ساعتی را. برای اینکه بیایم آنجا بنشنم و موهای صورتم را کسی بکند و من اشک توی چشم‌هایم از درد جمع شود و اصلا به همان بهانه اشکم را بریزم که اینقدر به خودم نگویم. نکبت. نه. اینبار دیگر نه. هر بار که گریه می‌کنم اینها را نگویم. می‌خواستم درد بند اشکم را در آورد نه هیچ چیز دیگر.

گفتم همان فردا می‌آیم که دالی باشد. اگر اشکال ندارد. برای فردا نوبت گرفتم آمدم بیرون. اما هوا خیلی سرد بود. آنقدر که از سوز سرما، اشک آدم راه می‌افتاد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.