ما عاشق رقص بودیم. خانه من لامپ نداشت. هنوز هم ندارد. شمعها را که روشن میکردیم. وقتی بیحرف، بیحرف، بیحرف مرا میکشیدی کنارت. آهنگها را، همه آن آهنگهای لعنتی را…آن آهنگها چطور آنقدر نت به نت، لحظه به لحظه برای رقص ما درست شده بودند؟ رقص دستهای تو با آهنگها. رقص دستهای تو با آهنگها. گلهای قالی روی تخت هم میرقصدید. میخندیدند. واقعا میخندیدند. گلهای قالی قرمز روی تخت طبقه پایین.
من تو را توهم میکردم، گلهای قالی دیگر چرا میخندیدند؟ تو بودی. تو میخواستی. مگر نه. خود تو بودی. گلها که به توهم من نمیخندند. تو بودی که دستهایت مرا آب میکرد وقتی میرقصیدند روی تن من. بودی. بودی….