اما امان از وقتی که بخواهی آدم‌ها را نرم نرمک تمام کنی. خودت تمام می‌شوی. باید برید. باید مثل تیغ یک لحظه پیدا شود، یک لحظه که ببرد. که بدانی تمام شد. بدانی دیگر هیچ حسی نه به عطر بالش مانده نه شوقی برای دیدارش. وای به روزی که فرسایشی شود. می‌شود طنابی که ریش ریش و ریش ریش‌تر می‌شود. کش می‌آید. نه قدرت نگه داشتن می‌ماند، نه تحمل سوا شدن.

باید یک لحظه باشد. که خود آدم بداند که تمام شده است. دیگر نه حسی مانده و نه آرزویی. صداقت تلخ آن لحظه، تیغ  تیز آن لحظه…

 

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.