شب یلدای تنهایی بود. تا دیر وقت کار کردم. هیچکی نه سراغی گرفت نه دعوتی کرد. تقصیر خودم هم بود که اینقدر تو این دی‌سی تو لاک خودم رفتم که همه بی‌خیال شدن. رفتم تو بد غاری. به یکی از بچه‌ها تکست دادم گفتم چه‌ می‌کنی گفت دارم می‌رم فلان‌ جا. بیا. دیدم روم نمی‌شه بی‌دعوت برم. بارونی بد و سردی هم بود هوا. یه بطری شراب نصفه داشتم. سر کشیدم.

از همه کتاب‌خونه‌ام فقط دوتا کتاب آوردم اینور. یکی حافظ یکی فروغ. دلم نمی‌خواست فال شب یلدامو خودم بگیرم. نگرفتم. همیشه فال شب یلدا رو خیلی دوس داشتم. نگرفتم. سرمو بردم زیر پتو گریه کردم و خوابیدم. تنهایی بدی بود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.