این شهر جای کارمندهاست. و روسای کارمندها و روسای روسای کارمندها و ریسهای بزرگتر و دست آخر هم برادر بزرگتر. حتی خود برادر بزرگتر هم زیر سایه بزرگترهاست.
وقتی آدم کارمنده، حتی وقتیه رئیسه، همیشه حواسش هست که بالاسرش یه رئیس دیگه است. حواسش هست که کنارش یه کارمند دیگه است. حواسش هست که ممکنه این کارمند کناری یه روز بشه رئیسش. ممکنه خودش بشه رئیس کارمند کناری.
وقتی آدم میره تو هرم کارهای ادرای، هرجاش که باشی باید دو تا کار رو خوب بلد باشی. لبخند بزنی و حرف نزنی. لبخند بزنی چون همه چی رو میشه پشتش قایم کرد. حرف هم نباید بزنی تا همه چی رو بتونی قایم کنی. مهم نیست تو ناهار اداریه یا تو مشروبخوری عصر یا تو مهمونی نصفه شب. همیشه یک کارمند کنارت هست. کارمندی که به اداره تو هم ربطی نداره، اما تو این شهر همه به هم وصلاند. نمیدونی کی فردا کجاست. آدم کارمنده پوله نه کارمند اداره.
تو این شهر هویتها وصل آدمهایی هست که کارمند میشناستشون. هرکی آدم بیشتر بشناسه، بیشتر همه «دوست»ش باشن، آدم مهمتره است. هرچی آدم دونپایه- در طبقات کاری اداری-تر، لبخند زدنش بیشتره. آدمها اونقدر لبخندهای مصنوعی میزنن که این میشه بخشی از صورتشون. مثل بوتاکس، لباشون باز میشه ناخودآگاه.
کارمندا تو یه اتاق رئیساند تو یه اتاق دیگه مرئوس. تو یه اتاق پا رو پا پشت میز، تو یه اتاق دیگه چارزانو رو به روی میز و هی اتاق پشت اتاق پشت اتاق.