طوفان سندی اومده این شرق آمریکا. همه ترسیدن و من هنوز خیالم نیست. تمام شنبه و یک‌شنبه و دوشنبه رو کار کردم. بالاخره امروز تعطیل کردم،‌ چون ساختمون تعطیل شد. بعد از خونه کار کردم.
الان اومدم خونه یکی از دوستام که مراقبت کنه ازم! بعد ترنج نامجو رو گذاشت و من بعد از یک هفته از رفتنش، که خودمو بعدش توی کار غرق کردم، تازه یادم اومد که دلم ماچ‌های کوچیک تند روی لبی می‌خواد و نشستم به مرور همه چهارصدتا عکسی که ازش ذخیره کردم.
نه میشه باهاش بود و نه میشه باهاش نبود. اینم شب طوفانی زندگی ما. شونه‌هاشو دلم خواست.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.