دستبندامو باز کردم. همشونو.
photo%283%29.JPG
این چند روزه هی فکر می‌کردم که آیا برای کار تازه ام- بهتون میگم حالا- که رسمی هست ایا باید اینا رو باز کنم یا نه. دلم نمی‌اومد خب. جزوی از من بودن این سال‌ها. همه اش خاطره بودن.
بعد یه روز صبحی تو سنتاباربارا- دو روز رفتم زودی برگشتم- با پسره و دوتا از دوستاش نشسته بودیم نیمرو می‌خوردیم، یه دفعه شروع کردم به در آوردنشون. خیلی ها که راهی به جز پاره کردنشون نبود.
یه لحظه فکر کردم احساس وابستگی زیاد دارم. حتی به این چیزا که همراهم هستند و مثل خرت و پرتهای زندگی نیستند که بندازمشون دور.
خواستم نباشه حتی این وابستگی. قبلش فکر می‌کردم خیلی باید ناراحت بشم.
اما نشدم. مثل داستان همه جدایی ها فکرش از خودش سخت تره.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.