این مثالی که می‌خوام بزنم خیلی احمقانه است، اما مغزم نمی‌کشه مثال بهتری پیدا کنم. این اومده تو کله ام و بیرون نمیره.
فرض کنید شما یه مهمونی دارید. همه هم دارن توش می‌رقصن. شما هم یه تیپ آدمی هستید که اگه یکی نرقصه فکر می‌کنید داره خودشو فلان می‌کنه و براتون چشم و ابرو اومده. (نمی‌دونم هنوز هم ملت ناراحت میشن یکی نرقصه تو مهمونی یا نه. زمانی که من راهنمایی بودم تولد می‌رفتم اینطوری بود) بعد یک نفر پاش توی گچ باشه، یا شما بدونید پاش درد می‌کنه،‌ اذیته. یا حتی ندونید. خودش بیاد بهتون بگه عزیز دل من پام فلانه و نمی‌تونم برقصم. خب شما اگه آدم منصفی باشید و اخلاقیات سرتون بشه، ناراحت نمیشید که طرف نرقصیده.
خب حالا یکی یه مریضی داشته باشه که به روشنی گچ روی پای شکسته معلوم نباشه. یا نخواد به شما بگه لزوما چه دردی داره. بعد خب شما اگه این رو ندونید، فکر می‌کنید طرف خودشو فلان کرده.
با این مثال بسیار خوب می‌خواستم بگم که خیلی وقتا خیلی از سو تفاهم ها به خاطر این پیش میاد که ماها نمی‌دونیم طرفمون در حال روحی روانی خوبی هست (یعنی متعادل با مقیاس معمول جامعه) یا نه. اولا که ما خیلی از درد و مرض هامونو نمی‌دونیم چیه فقط می‌دونیم یه دردیمون هست. مثل شکستگی پا نیست که بره آدم ازش عکس بگیره سند و مدرک رو کنه. یه وقتی یه جایی توی کله آدم، توی ذهن آدم، تو همون روان کوفتی‌اش، درد می‌کنه. این طرف نمی‌دونه معاشرت کنه، نمیتونه درست عقل و منطق به کار ببره، و خب یه وقتایی میزنه یه چیزایی رو داغون می‌کنه اساسی.
همه اینا رو گفتم که بگم این فاکتور سلامت روانی دوستامونو درنظر نمی‌گیریم خیلی وقتا که میشینیم قضاوت می‌کنیم یا ناراحت می شیم یا سو تفاهم بوجود میاد.
حالا شما این وسط آدم سالم پیدا کردید بگید که ما هم بریم معاشرت کنیم باهاش.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.