اون موقع‌ها، شب‌های آخر هفته، می‌رفتم روی تختم دراز می‌کشیدم و خیال می‌بافتم که الانه یکی در بزنه، برم ببینم خودشه خسته و کثیف و گرسنه. بعد غذا بخوریم، شراب بخوریم، شمع روشن کنیم، بپیچیم تو جون هم. اینقدر خیال می‌بافتم که خوابم ببره و فردا صبحش گاهی با حال خوب بیدار می‌شدم انگار که از یک عشقبازی یک ساله بیدار شده باشم. به روی خودم نمی‌آوردم که خیال بوده. تا شب که دوباره دراز بکشم و خیال ببافم. چند وقت زندگی‌ام اینطور بود؟ به هر صدایی که از هر جای شب بلند می‌شد حساس شده بودم. فکر می‌کردم الان در می‌زند. الان در می زند. لامپ بیرون همیشه روشن بود شب‌های آخر هفته. یک وقت‌هایی که تنها شمع‌ها را خاموش می‌کردم، به خودم پوزخند هم می‌زدم، اما سعی می‌کردم به روی خودم نیاورم که دارم توی خیال زندگی می‌کنم. یکی دو لیوان شراب لازم بود که من گم شوم در آغوشی که نبود. می‌‌خوابیدم در آغوشی که نبود.
من روی تخت دراز کشیده بودم. یاد خیال بافی‌هایم افتادم که الان در می‌زند، الان در می‌زند. فکر کنم خوابم برد. وقتی بیدار شدم هنوز من تنها توی تخت بودم و خودش هنوز بیدار، طبقه پایین سیگار می‌کشید.
واقعیت اگر سیلی بزند، بد می‌زند. آنطور که سرچشمه هر خیال‌بافی هم می‌خشکد. اینجا خشکسالی‌است.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.