وسط خیابون روباه دیدیم. یعنی اینطور شد که شب رفته بودیم لب دریا بعد تو راه برگشت گم شدیم. بعد روباه دیدیم. بعد روباه خر گیج شده بود نمیدونست از کدوم ور خیابون بره. بعد ما سرعت رو کم کردیم که روباهه بره. بعد من گفتم عجب خریه ها. یعنی گفتم این خر بود روباه نبود. بعد گفت اون بدبخت هم به خودش میگه این غول های آهنی دیگه کی هستند. من گفتم فکر میکنن ماها فضاییها هستیم. بعد گفت فکر کن تو عالم روباهی خودشون میشینن بحث میکنن که اینا از کجا اومدن.. من خیلی گیگی گفتم تو دانشگاهه روباها هم تاریخ ما رو تعریف میکنن. بعد گفت نه دنیای روباهی با دنیای ما فرق میکنه شاید از ما خیلی باهاشو تر باشن اما «این پوت»شون خوب نباشه. من گفتم چرا ا«ین پوت» گفت مثلاا نتونن عقلش رو به زبان «لاجیک»ی برای ما بیان کنند. بعد من گفتم خب پس در مقایسه با ما باز یه چیزی کم دارند. گفت آره اما دلیل نمیشه چون ابزار بیان ما رو ندونن از ما باهوش تر نباشن. راست هم بودها. الان مثلا فضایی ها بیان یه وسیله بیانی داشته باشن ما نداشته باشیم اونا فکر میکنن ما چقدر بدبختیم مثل روباهاا. اما خب اگه اونا ابزاری نداشته باشن که با ما ارتباط برقرار کنن پس به قدر کافی باهوش نیستند یا لزوما از ما باهوش تر نیستند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.