بایگانی سالانه: 2009

در سالروز مرگش…

اشک رازی‌ست لبخند رازی‌ست عشق رازی‌ست اشک آن شب لبخند عشقم بود. قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی… من درد مشترکم مرا فریاد کن. … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای در سالروز مرگش… بسته هستند

San Francisco Mega Rally

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای San Francisco Mega Rally بسته هستند

دلم واسه اون چشای هیز پدرسگت هم تنگ شده و نگاه معصومانه خودم که انگار نمی‌دونم داری چه غلطی می‌کنی وسط سینه‌های من…الله و اکبر.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یادش جاوید

حتی خبر مرگش هم «جلال آریان»ی بود. اسماعیل فصیح در بیمارستان شرکت نفت درگذشت. کتابخانه عمویم به جرات مسبب بسیاری از روانپریشی‌های دوران بلوغ و بزرگسالی من است. کدام دیوانه‌ای «داستان جاوید» را دست دختر ده ساله می‌بیند و نمی‌گوید … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یادش جاوید بسته هستند

این را برای «جمعه برای زندگی» همایون خیری نوشته بودم: چند سال قبل از اینکه با خانواده تصمیم به مهاجرت بگیرم، قرار بود که تنها بیایم این ور آب. شاید بیست سالم بود. خانواده ما اینطور است که عموها برای … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

کلماتت را به من قرض بده که برایت یک شعر عاشقانه بنویسم کلمات ساده من برای شرح وسعت دیوانگی دست‌هایت کوتاه است

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ممکنه شافل آیپادتون یه جایی که نباید شما رو ببره و اون وقت دیگه هیچی جلوی اشکاتونو نمی‌‌گیره، حتی موقعیت خطیر در یک گروه رسمی بودن.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اسمش ترس باشد یا استیصال فرقی ندارد. نمی‌توانم برگردم و خاطراتش آن چند روز توقف زمان را مرور کنم. خودم را فقط یادم میاد و آن لبخند تلخ لعنتی ام را در اخرین ترمینال و امان از این ترمینال‌های آخر.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

من بودم و هوس یک جفت دست من ماندم و هوس یک زندگی دیوانگی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هی تو. ببین وقتش همین روزهاست اصلا همین امروز، همین لحظه که سیاهیم دستم قاصدک جوانه زده نمی‌گیری‌اش؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند