بایگانی سالانه: 2007

اضطراب

اسکله سی و نهم. سن فرانسیسکو. پاییز دو هزار و شش

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اضطراب بسته هستند

خاور سلطان

روجا و حسین یکی از بهترین کشف های این سالها بودند. (‌خانم مهندس جان! شما و آقای مهندس که البته جای خود دارید) یعنی یک زوج ناکلیشه ای من می گویم و شما یک ناکلیشه ای می خوانید. تجسم کنید … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای خاور سلطان بسته هستند

یعنی از آن وقت هاست. تلفنت را میگیری . از الف تا ی- ببخشید از ای تا زی -می روی. دریغ از یک اسم که بتوانی شماره اش را بگیری و حرف بزنی. همینطور الکی غم روی دلت سنگین تر … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

احتیاج

شعر لازم شده ام (این اصطلاح مال کی بود؟) به همان مقدار هم فیلم ,سکوت, جاده و رخوت لازم دارم. چیزی روی دلم سنگینی می کند. شاید تومور سنگینی باشد. تومور دل هم داریم؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای احتیاج بسته هستند

چشم هایی چون چشم های گاو

شمایی که همیشه قربان صدقه چشم های اندکی درشت ما می رفتید, هیچ خبر دارید که به خاطر همین اندازه نافرم قیمت عمل لیزرش دو هزار و پانصد دلار گرانتر می شود؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چشم هایی چون چشم های گاو بسته هستند

قونیه

سکوت هم حتی کم آورده است. هیچ نباید و گفت و تنها به نظاره این عشق نشست. لحظه را با کلمه آلودن خیانت است. بیکران را مگر می توان تعریف کرد و در واژه گنجاند؟ ازل اگر آغاز داشت که … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای قونیه بسته هستند

این شعر یادتان مانده: ” من از هیچی نمی ترسم…نه از تنهایی . نه از تاریکی؟”

ساعت از نیمه شب گذشته بود و من از جایی بر می گشتم. در مسیر تاریک و بی چراغی رانندگی می کردم. چشمم به زنی- شاید هم سن و سال خودم- افتاد که پیاده مسیر مخالف حرکت من را می … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای این شعر یادتان مانده: ” من از هیچی نمی ترسم…نه از تنهایی . نه از تاریکی؟” بسته هستند

روز کش دار

۱٫ انگشتر فیروزه ام را دوست دارم. هرچند نگینش کوچک است و من عاشق نگینهای بزرگم اما این را هم خیلی دوست دارم پی نوشت اول: جوون! بیا بگو از کجا فهمیده بودی. ۲٫ با بی رحمی تمام رفته از … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای روز کش دار بسته هستند

رویا با طعم فیروزه

قصه آن بازرگان را یادتان هست که سه دختر داشت. هنگام سفر شده بود و دخترانش را گرد آورد و پرسید که هر کدام چه می خواهند؟ یکی آینه ای خواسته بود که هر بار که در آن نگاه می … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای رویا با طعم فیروزه بسته هستند

آدم آهنی

امروز روز مشاغل بوده ظاهرا تو این منطقه آموزش و پرورشی که محل کار من هم اونجاست. به همین مناسبتاز سازمانهای محلی و پلیس و آتش نشانی و این جور جاها دعوت کرده بودند که یک نفر رو بفرستند که … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای آدم آهنی بسته هستند