یه مدتی دنبال تراپیست می‌گشتم. من وقتی سانتاباربارا بودم تراپیست داشتم یه چند وقتی. ولی فقط همون بود. از وقتی تو CERI مشغول کار شدم و همه دور و بری‌هام تراپیست شدن، فکر کردم که چقدر خوبه آدم فارغ از یک مشکل خاص تراپیست داشته باشه.

اول فکر کردم که باید ایرانی باشه یا نه. می‌خواستم یکی باشه مسئله مهاجرت رو بفهمه و با فرهنگ ما هم آشنا باشه. اما بعد فهمیدم می‌خوام یکی باشه مسئله زندگی به زبان دوم رو بفهمه. یکی از دوستام یک خانومی رو معرفی کرد و امروز اولین جلسه تراپی بود.

اولش که گفت خب برای چی اومدی. گفتم واقعا هیچی. دوتا کار تمام وقت دارم. زندگیم شلوغه. زیادتر از اون چیزی که می‌خوام علف می‌کشم. اما هیچ کدوم از اینها مشکل نیست. گفتم من پریشانی و افسردگی مزمن رو تجربه کردم می‌دونم اون حال چیه. فرق انگزایتی با استرس رو می‌فهمم و این انگزایتی نیست. سرکارم آدم‌های خوبی‌اند. روابط انسانی ام خیلی محدود اما پرباره. یه ذره در مورد مسئله اعتماد به نفس و روشنفکری به زبان دوم حرف زدیم. یه ذره در مورد رابطه ام با معشوقم.

نمی‌دونم والا. فکر کنم الان جای خوبی تو زندگیم هستم. گرفتاری و مشکلات و شلوغی و عذاب وجدان بازی نکردن با سگ‌ها هست، اما به قول تراپیسته من خیلی واقع گرا به مسائل، توانایی‌های خودم و انتظاراتم از بقیه نگاه می‌کنم. راست می‌گفت. نجات دهنده‌ای در هیچ گوری خفته نیست.

فکر کنم بخوام یه چند ماهی برم ببینم آیا تغییری می‌بینم یا نه.

موقع برگشتن تتوی بلوط پشت گردنم رو دید گفت چه قشنگه. منم یاد این خونه خرابه افتادم گفتم بیام بوق بزنم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.