این جریان کریستن بلازی فورد و برت کونا، فقط از نظر کثافتی همه جریان نیست که اذیتم می‌کنه این روزها. تمام تراماهای سرکوب شده یادم میاد. چیزهایی که سال‌ها تصمیم گرفته بودم و به خوبی «فراموش» کرده بودم به خیال خودم.
فکر می‌کنم چرا ما در مورد این آزارها و تجاوزها حرف نمی‌زنیم. فکر کردم از چندتا داستان دردناک خودم، فقط یکی‌شان را یکبار اینجا نوشتم. اما فکر نمی‌کنم از بقیه حتی به نزدیک‌ترین عزیزانم هم چیزی گفته باشم.
فکر کردم دیدم از داستان‌های زندگی دوستان نزدیکم هم خبر ندارم. غیر از یکی دوتا. اما مسلما بیشتر است. ما داستان‌هایمان را نمی‌گویم.
برای اینکه خودمان یادمان برود. می‌خواهیم تمام شود حتی برای خاطر خودمان و بازگویی دوباره درد را به یاد آدم می‌آورد.
دوستم دیروز پشت تلفن بغضش ترکید وقتی داشتیم از این جریان حرف می‌زدیم. داستان خودش را در چند کلمه گفت. من بیشتر نپرسیدم. گفت سر تو چه آمده….من لال شدم. حتی الان هم دلم نمی‌خواد بر زبان بیاورمشان. گفتم حالا یک وقتی سر فرصت می‌گویم. سر فرصت.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.