فکر کنم خیلی سالها قبل، شاید نه ده سال قبل اینجا از ندیم نوشته بودم. ندیم از من دو سال کوچکتر است. عمویش با عمه من ازدواج کرده بودند. (عمویش یعنی شوهر عمه من خیلی وقت است که فوت کردهاند.) یعنی ما با هم فامیل دوریم. اما خانوادگی تقریبا دوست بودیم. و ما هم خیلی دوستتر. خواهرش همسن منا بود. فکر کنم از زمان دبیرستان هم خانههایمان خیلی نزدیک به هم شد و کلا زیاد توی خانه همدیگر بودیم. من و ندیم خیلی به هم نزدیک بودیم. فکر میکنم یک دورهای حتما بهترین دوستم بود اگر ژاله نبود. یا حتی اگر بود. خیلی مخالف خارج آمدن من بود. یک بار که من بابلسر بودم رفته بود خانه ما و با بابا و مامانم صحبت کردهبود که «لوا را نفرستید برود خارج». اینقدر از بچگی همه دوستانش (و دوستانمان) در این «خارج» گم و گور شده بودند، میدانستیم که هر چقدر هم آدم نزدیک باشد و بخواهد نزدیک بماند، فقط و فقط مسئله زمان است که کمرنگشدن و دیگر توی زندگی هم نبودن برای برخی از آدمها زودتر اتفاق میافتد برای بعضی دیرتر. اما اتفاق میافتد. میدانستیم. با فاصله و (و البته با زمان) نمیشود جنگید. فاصله و زمان بالاخره برنده میشوند.
بنابراین از این قولهای الکی که حالا با هم در تماسیم و زود همدیگر را هم میبینیم هم به ندادیم. طبعا کمرنگ شدیم. چند سال اول ایمیل میزدیم و شاید حتی تلفن. بعد دیگر خیلی تماس مستقیمی از هم نداشتیم. طبعا از دور میشنیدیم که در زندگیهایم چه خبر است. بعد من ازدواج کردم. بعد او ازدواج کرد. (با دختری که دوست خواهر یکی از همدانشکدهای های من بود و اولین بار خانه ما با هم آشنا شده بودند). بعد من جدا شدم. چند سال بعد او جدا شد. بعد خودش آمد «خارج».
من و منا رفتیم فرودگاه دنبالش. احمق! یک مدت کوتاهی اطراف ما ماند و بعد تصمیم گرفت برود سکرمنتو که زندگی ارزانتر باشد و بتواند درس و دانشگاه را شروع کند. بعد دوستدخترش (که نازنینترین است) آمد و با هم زندگی شروع کردند در سکرمنتو. بعد حالا بعد از دو سه سال، برگشتهاند برکلی. همین بغل ما.
امروز تکست داد که بیایم دیدنت. گفتم بعد از ساعت هشت بیا. آن هشتش را ندید و ساعت پنج آمد (که من داشتم برای کاری میرفتم بیرون.) زنگ زد و من چون منتظر کسی نبودم تعجب کردم از صدای زنگ. رفتم دم در دیدم ندیم است. گفتم مرتیکه من گفتم هشت بیا الان چرا اومدی؟ گفت سلام علیکم.
فکر کردم پانزده سال دنیا چرخید و ما چرخیدیم تا دوباره هم محله شدهایم. همانطور سر زده خانه همدیگر پیدایمان میشود. مثل همان وقتها. فاصله که کم شد، رنگ رابطه برگشت. انگار که در تمام این ده پانزده سال دستنخورده باقی مانده بود. همان صمیمیترین، همان عزیزترین، همان دوستترین. همانقدر که آن زمانها در تار و پود زندگیم جاری بود، حالا هم هست. ندیم و رومینا از اتفاقات خوب این سالهای زندگی منند.