ظهر با یه آقای موسیقیدان معروفی قرار داشتم. قرار خیلی خوب پیش رفت. بسیار خونگرم، دلنشین و همینطور با اطلاعات بود و منابع زیادی رو بهم معرفی کرد و قول همه جور همکاری رو هم داد. کلا گفت که منم تو تیمم! من هم خوشحال و خندان بعد از قرار اومدم سوار ماشین شدم که جلوی کافه محل قرار پارک کرده بودم. روشن کردم فرمون رو پیچوندم که از پارک در بیام یک دفعه صدای خورد شدن مقادیری شیشه و بعد هم صدای دلنشین باد به گوش رسید. بطری تقریبا که نه، کاملا لاستیک رو جر داد. صدای در رفتن باد هم خب موسقیی عجیبی بود که تا حالا نشنیده بودم.
فکر کردم از Task Rabbit کسی رو بیارم. این یه اپلیکیشنی هست که آدم‌ها میان برای بقیه کارهای مختلفشون رو انجام می‌دن. اما آقای موسیقیدان معروف گفت که نه بابا. بی‌خیال! من خودم پنچری می‌گیرم. گفتم نه آقا. اختیار دارید. نمی‌شه.
به حرف من وقعی ننهاد و کتشو در آورد و جک انداخت زیر لاستیک. با بدبختی (چون ماشین خیلی نزدیک به جدول پارک شده بود)، تایر رو عوض کرد و زاپاس رو نصب کرد. رسما از خجالت مردم. پنچر گیری از اون کارهاست که در تئوری بلدم، اما هیچ وقت خودم انجامش ندادم.
هیچی دیگه! اینقدر عرق کرد که من احساس کردم الان غرق می‌شم. یعنی تو خجالت خودم.
بعد رفتم ماشین رو بردم تعمیرگاه لاستیک نو خریدم و اینطور شد که قراری که قرار بود یک ساعت طول بکشه تمام بعد از ظهر منو گرفت. اومدم خونه دیدم ایمیل زده که با فلانی و فلانی و فلانی حرف زده و اینها هم شماره تماس اونها. گفت که این واقعه مفرح امروز، سرآغاز همکاری خوبی خواهد شد.

رسما خجالت‌زده شدم و من سخت خجالت بکشم از چیزی!

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.