شنبه و یکشنبه شلوغتر از بقیه روزهای هفته اند.
شنبه تولد منا بود. یک تغار لوبیا پلو درست کردم. لوبیا پلو comfort food ما ایرانیهاست. در هر حالی خوب است. عروسی، عزا، آخر هفته، وسط هفته.
یکشنبه کار کردم. هنوز روی فرمهای مالیات.
شب رفتم یک مراسم فاند ریزینگ و شام سالانه Jewish Family Service Center . سازمانی است که ۱۴۰ سال قبل تاسیس شده. آن زمانها برای کمک به یهودیها و بعد هم بقیه.
خیلی در زمینه مسائل پناهنده ها فعال هستند. از سازمانهای اصلی اسکان پناهندهها در آمریکا به شمار میروند.
رده سنی البته بالای هشتاد سال بود. با یکی دو روزنامه نگار حرف زدم.
—-
یک نفر از سخنران اصلی مراسم سوال کرد که برخی از کسانی که به ما کمک مالی میکنند میگویند ما این کمکها را به یک سازمان یهودی میکنیم. چرا این باید خرج پناهندههای دیگر شود.
جواب سخنران خیلی خوب بود: این سازمان بوجود آمد تا به یهودیها کمک کند. حالا ما به بقیه کمک میکنیم چون یهودی هستیم.
—
یک چیزهایی میرود روی اعصاب که نباید برود. نبایدش به این دلیل است که اگر آدم بخواهد کار کند باید بتواند چشم و گوشش را روی یک چیزهایی ببندد وگرنه کار جلو نمیرود. این همان مسئله اصلی من با آکادمی هم بود. اینقدر درگیر پیچ و خم یک جمله و عبارت میشد گاهی که اصلا اصل ماجرا از یاد میرفت.
کاترین- مدیر یکی از این سازمان های اسکان پناهندهها- زن بسیار بسیار نازنینی است. پای مرا به چند سازمان باز کرد و تا به حال خیلی کمک بوده. دیشب داشت تعریف میکرد که چند شب پیش رفته استقبال یک خانواده پناهنده سوری که یک سال بود نمیتوانستند وارد آمریکا شوند. داشت میگفت که چقدر حس خوبی بود. اما داستان را اینطور تعریف کرد که چقدر حس خوبی «به من دست داد.» و اینکه «از این به بعد این کار را به کارهای تفریحی ام (my hobbies) اضافه میکنم.
با آنکه مطمئنم نیتش کاملا خیر بوده، که اصلا یک شب وسط هفته رفته فرودگاه برای استقبال یک خانواده غریبه. اما یک جای حرفش را فکر میکنم خودش هم نفهمید. که اینکار برای دل تو نیست. تفریح نیست دیدن همچین خانوادهای حتی اگر به تو حال خوبی دست بدهد. در نهایت اینکه قرار نیست همه کارها منجر به «خوشی تو» شود.
اینها از آن حرفهایی است که آدم میشوند و باید آخرش بگوید awwww و لبخند بزند.
—
چقدر وبلاگ نوشتن خوب است. دلم تنگ شده بود.