جمعه ۲۰ اکتبر

این هفته تمام نمی‌شود انگار. اما امروز روز خوبی بود. اخلاقم بهتر بود.
دیشب با یکی از دوستان دیگرم حرف زدم گفتم که به چه کسانی نیاز دارم برای هیت مدیره. یک ذره حرف زدیم گفتم خیلی بیشتر باید توضیح بدهم که جریان چی هست. حالا قرار شد برود کمی مطالعه کند بعد با هم هفته آینده دوباره حرف بزنم.
هنوز برای کلاس بچه‌های ابتدایی که هفته بعد است معلم ندارم.* (اینکه معلمش چطور ساعت ۱۱ صبح روز کلاس زنگ زد و کلاس ساعت ۳ همان روز را کنسل کرد یک داستانی است که خیلی دلم می‌خواهد بنویسم، اما حرفه‌ای نیست و این کار را نمی‌کنم!)

صبح رفتم برای کلاس سر ظهر (هنر-درمانی گروهی/ مردان ۴۰ تا ۶۰ ساله کامبوجی) یک سری خمیر بازی خریدم. این کلاس یکی از کلاس‌های محبوب من است. شیمانا- که دارد مدرک هنر-درمانی می‌گیرد- کلاس را اداره می‌کند. کار با نقاشی و عکاسی است. کلا خیلی کلاس خوبی است. این جلسه دومش بود.
شیمانا یک آرامش خوبی دارد که می‌ریزد توی کلاس. برای خودم از همه بیشتر تراپی است.

قبل از ظهر یک ساعت جلسه داشتم با همان خانمی که قرار است مرا یک ماه زیر نظر بگیرد بعد ببیند برایم کار فاندریزینگ می‌کند یا نه. یک ماه تمام شده، اما هنوز داره مرا مشاهده می‌کند! توضیح دادم که این هفته چه اتفاقاتی افتاد و با چه کسانی حرف زدم و کلاس‌های این هفته و هفته بعد چه ها بودند و هستند. گفت هفته آینده هم با هم صحبت کنیم بعد به من می‌گوید که در چه ظرفیتی می‌تواند به من کمک کند.

اتفاق خوب‌تر امروز، کلاس اول عکاسی/فیلمبرداری/نوشتن خلاقانه در دبیرستان اینترنشنال اوکلند بود.
این همان کلاسی است که این خانم رایشما -از مرکز اسلامی اوکلند- شروع کرده و امروز جلسه اولش بود و قرار است من به عنوان دستیار (کمک) بروم سر کلاس‌هایش. قرار است تا ماه می هر جمعه ساعت سه تا پنج برویم و با ۱۰-۱۵ تا بچه‌های دبیرستانی در مورد عکس حرف بزنیم و بچه‌ها عکاسی و فیلمبرداری و نوشتن برای فیلم را یاد بگیرند. رایشما قبلا در نیویورک فیلسمازی می‌کرده و این دومین پروژه اش با بچه‌های مهاجر و پناهنده است.

این همان مدرسه‌ای است که من از روز اول می‌خواستم یک جوری واردش بشوم و هی آنها یک جوری مرا از سرشان وا کردند و جلسات را کنسل. دبیرستانی در اوکلند است که صد در صد بچه‌هایش مهاجر اند. یعنی انگلیسی زبان اولشان نیست. تقریبا تمام بچه‌های دبیرستانی پناهنده اوکلند هم به این مدرسه می‌روند. خیلی فضای مدرسه – و بچه‌هایش- با دبیرستان‌های اینجا متفاوت است. جو آشنایی دارد. از عکس قدس روی دیوار گرفته تا سلام و خوش آمدید به فارسی و عربی و …دخترهای زیادی با حجاب در مدرسه هستند که این با جو مدرسه‌های اینجا خیلی خیلی متفاوت است.

یک سری بچه شیطان آمدند سر کلاس. اما بچه‌های خوبی بودند. دقیقا یادم آمد که چرا من همیشه می‌خواستم با همین‌ گروه سنی- دقیقا همین گروه سنی- کار کنم. کلاس را رایشما اداره می‌کرد. در مورد سلفی حرف زد و بعد رفتیم در زمین فوتبال عکس گرفتیم و بیرون مدرسه هم و بعد برگشتیم سر کلاس و حرف زدیم و ..

این کار، کار ARTogethter نیست. اما همین‌که پای من به این مدرسه باز می‌شود، برایم خوب است. این آقای پال را که دوبار مرا پیچانده بود را هم دیدم. نگفتم من کی هستم. اما امیدوارم انشالله برود ایمیل‌هایش را ببیند و خجالت بکشد!‌

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.