اکتبر ۱۸
صبح زود بیدار شدم رفتم مغازه یک دلاری ده تا قیچی و یک سری دستمال کاغذی رنگی خریدم برای کلاس دکوپاژ. نگار هم کلی وسیله آورده بود. کلاس خوب پیش رفت. خود من هم دکوپاژ بلد نبودم که فکر کنم کمی یاد گرفتم.
بعد کلاس برگشتم خانه و لورکا را بردم دکتر. طبق معمول یک چیزی توی گوشش گیر کرده بود و باید بیهوشش میکردند. بچه را گذاشتم دکتر و رفتم سن حوزه به جلسه برسم.
جلسه خوبی بود. واقعا دلم میخواهد این خانمی که باهاش صحبت کردم قبول کند و عضو برد شود. یک مشکلی که جلسات کوتاه مدت (یک ساعته)دارند این است که من باید در عرض مدت زمان خیلی کمی کل پروژه، تغییراتی که در آن ایجاد شده، سیستم مهاجرت و پناهندگی و …را توضیح دهم. به وضوح میبینم که طرف مقابل خسته/ گیج میشود. خیلی هم ممکن است حرفهای من از همه طرف به نظر برسد که بیشتر برای این است که بگویم چرا تصمیماتی را که گرفتم،گرفتم.
این خانم نازنین- که هنوز سه هفته هم نشده زایمان کرده- گفت که میرود کمی مطالعه میکند و بعد تصمیم میگیرد که مسئولیتی قبول کند یا نه. از صورتش نفهمیدم که به سمت مثبت است یا نه. یک جاهایی گفت این کارها را بکنیم. گفتم ممنون که از فعل جمع استفاده میکنید!
آن نفری هم که جلسه دوم را باهاش داشتم نیامد. یک دوست داوطلبی بود که قرار بود در کارهای سایت کمک کند. نه که نیامد بعد از اینکه من یکساعت منتظر ماندم گفت که اگر میشود بعدا همدیگر را ببینیم. خب اگر نمیتوانید چرا قول میدهید؟ خانه من با سن حوزه یک ساعت و نیم فاصله دارد. یک ساعت هم معطل شدم.
واقعا آدم بعد از ساعت نه شب نباید ایمیل کاری بفرستد. الان ایمیل فرستادم بعد دیدم سه تا غلط املایی و انشایی دارم. خب نکن زن حسابی.
*یک مشکل دیگری هم که وجود دارد این است که خیلیها ایدههایی را پیشنهاد میکنند که ممکن است از بیرون جذاب به نظر برسند، اما من که یک مدت است دارم عملا کار میکنم (تقریبا) میدانم که کدامها شدنی اند و کدامها نه. این یک ذره باعث میشود که من هی ساز منفی بزنم و بگویم که چرا نمیشود. این میخورد توی ذوق بقیه. منظورم جلسه امروز نیست. کل جریان را میگویم. یک انتظار هم وجود دارد که وقتی دفعه دوم یکی را میبینم میگوید خب آن کار را که گفتم انجام دادی. من سعی میکنم تا جایی که بتوانم و توان یک نفرهام برسد کارها را انجام دهم. اما ۲۴ ساعت لعنتی اصلا بیشتر نمیشود.