ادامه ژانویه ۲۰۱۷
ما در منطقه خلیج سانفراسیسکو یکی از غنیترین فرهنگهای هنری آمریکا را داریم. درست است که چندسالی است با تبدیل شدن به مرکز تکلنولوژی جهان (شکلگرفتن سیلیکون ولی) همه چیز به شدت گران شدهاست، اما سن فرانسیسکو هنوز یکی از قطبهای فرهنگی آمریکاست.
هنرمندان زیادی هم وجود دارند که مسائل اجتماعی برایشان مهم است. همه میخواهند «کاری بکنند.» اما خیلیها نمیدانند چه کاری میشود کرد.
فکر من این بود که چرا پلی بین پناهجویان و این هنرمندان برقرار نکنیم؟ هنر یکی از بهترین راههای تسلی روان است. حتی اگر به طور مستقیم اسم تراپی رویش نباشد (و ما حتما نخواهیم با آرت-تراپیستها کار کنیم) باز هم داشتن فعالیتهای هنری نه تنها کمک به پناهندهها است، بلکه راهی است برای پل زدن بین دو گروه مختلف. ساختن اجتماعی غنیتر برای همه.
این ساخت اجتماع یا Community Building همان چیزی بود که اصلا مرا به فکر انداخت در حوزه محلی کار کنم. اگر فرد یا خانواده مهاجر رابط، دوست، فامیل نداشته باشد ورودش به اجتماع و ایجاد حس تعلقش خیلی دیرتر اتفاق میافتد. عدم دانستن زبان انگلیسی مزید بر علت میشود.
یکی از ریشههای اصلی حوادث تروریستی اروپا همین عدم بُر خوردن جامعه مهاجر با جوامع اروپا بود. که کسی که خودش در پاریس متولد شد، میتواند شهرش را به رگبار ببندد. حس تعلق که نباشد، تخریب آسان است.
من پروژه را اینطور تعریف کردم که برنامهای است برای پل زدن بین جامعه پناهندهها و جامعه بزرگتر ما در خلیج سانفرانسیسکو. فعلا مصالح این پل، کارگاههای هنر و هنر درمانی اند. سازندههایش هم آدمهای هر دو ور پل. این ایده بعدها (یعنی تا ماه اکتبر که من دارم اینها را مینویسم) خیلی بیشتر پرورده شد.
خب حوزه کار (پناهندگان) و نوع سرویس (ساخت احتماع از طریق فعالیتهای هنری) را مشخص کردم.
سوال بعدی که باید به آن جواب میدادم این بود که خب با چه گروه سنی میخواهم کار کنم؟ آیا همه پناهندهها را باید تحت پوشش قرار داد یا گروه خاصی را در نظر گرفت، حداقل برای شروع؟
جواب سوال دوم آسانتر بود. من سالهاست میخواهم برای نوجوانها کار کنم. تقریبا هر کاری که کردم یک نیم نگاهی داشتم به اینکه چطور میشود در آن با نوجونها کار کرد. چرا نوجوانها؟ عمیقا اعتقاد دارم شخصیت ماها- با تقریب خیلی خیلی خوبی در نوجوانیمان شکل میگیرد. دورهای هم هست که آدم از همیشه شکنندهتر است. از خانوادهاش فراریاست. دوستانش برای مرکز جهاناند. باید درس بخواند و تکلیف رشته درسی اش را مشخص کند. چشمش به دنیا، به واقعیتهایش، به تلخیهایش باز میشود. عاشق می شود. شکست میخورد. بدنش بالغ میشود. صورتش هزار شکل عوض میکند و یک عالمه چیز دیگر. حالا اگر خوش شانس باشد دوران خوبی در مدرسه دارد. اگر در مدرسه بولی شود، دوستی نداشته باشد و …دنیایش و آنچه آیندهاش را شکل میدهد کاملا میتواند عوض شود.
خلاصه اینکه میدانستم میخواهم با نوجوانها کار کنم.
این شد که ایده اولیه اینطور شکل گرفت: شروع برنامهای برای ایجاد ارتباط بین هنرمندان و کودکان و نوجوانان در خانوادههای پناهنده.
سرویسی که در حال حاضر وجود ندارد.
(تاکید میکنم که این ایده اولیه در ذهن من بود و وقتی شروع به کار کردم تغییر کرد.)
این را هم بگویم که ایده استفاده از هنر به عنوان تراپی و درمان برای پناهجویان اصلا نبوغ مرا نمیطلبید. در بسیاری از کمپهای پناهندهها در سراسر جهان، کلاسهای هنری وجود دارد و همهشان هم تاثیر مثبتشان را نشان دادهاند.
اما وقتی این پناهندهها به کشور مقصد میرسند، در اینجا آمریکا، دیگر در کمپ زندگی نمیکند. هدف این است که آنها مثل همه افراد جامعه در خانه های خودشان زندگی کنند و به سر کار بروند و …بنابراین ارائه خدماتی مثل کلاسهای هنری یا هر چیزی که رفت و آمد اضافه، یعنی نیاز به مصرف همان منابع محدود هر خانواده یا سازمانهای پناهندگی را بطلبد، کالای لوکس به حساب میآید.
این مشکل هنوز و همچنان یکی از بزرگترین مشکلات من در این پروژه است.