چرا حافظه آدم اینقدر بد می‌شود؟ مال علف است یا سن و سال؟ یا مال نبودن در صحنه، در صحبت، در داستان، حتی وقتی هستی و حرف می‌زنی و گوش می‌کنی. مال این نبودن است؟
وضع حافظه‌ام به قدری بد شده که گاهی واقعا فکر می کنم دیگر این حدش طبیعی نیست. هیچی، هیچ اسمی، تقریبا هیچ خاطره‌ای از سال‌های قبل، تصاویر حتی…بعد این منجر به بی ادبی می‌شود. چون یک سری آدمها را باید بشناسم. باهاشان شام خوردم مثلا. حرف زدم کلی. با هم رفتیم کافه. در مهمانی رقصیدم. یارو مرا رساند خانه‌ام. خاطره‌ها هم همینطور. یک سری خاطره تعریف می‌شود که من طبعا باید یادم بیاید. یعنی خودم بودم تویشان. توی بعضی‌ها ظاهرا کاراکتر اصلی بودم. اما همه چیز انگار حذف شده. حالا همه هم اگر حذف نه. یک بخش خوبی اصلا نیست. یک سری سال‌ها را می‌شود انداخت تقصیر افسردگی شدید. بقیه را چه. وقتی خوب بود. وقتی قبلش بود، گاهی فکر می‌کنم یعنی حالم اینقدر بد بود/ هست که اینطور مکانیزم دفاعی پاک کردن حافظه ام قوی شده؟ (این در تمام زندگی قدرت برتر (سوپر پور)‌من بود. چیزهایی را که دوست نداشتم از یادم می‌بردم. من آدم خاطره‌های بد روزهای بد سال‌های بد نیستم. پاک می‌کنم. اما خیلی از این ها بد نبودند. حال من چقدر تویشان بد بود و بد هست که اینطور پاک می‌کنم خودم را؟

مال علف است.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.