احتمالا این را هزار بار دیگر هم گفته‌ام. اصلا نمی‌دانم شاید چند هفته پیش هم این را نوشتم. طبیعت مرا سرخوش می‌کند. کلمه‌اش خوشحالی یا سرحال نیست. سرخوش است. به این معنا که مرا رها می‌کند از فکر و خیال‌هایم. حالم را خوب می‌کند.
چند هفته قبل رفتیم دو هزار و ششصد مایل را در شش رور رانندگی کردیم و به شش تا پارک ملی بزرگ غرب آمریکا سر زدیم. به همه یک سلام کردیم و رد شدیم. اما رانندگی خیلی خوبی بود. بماند که او رانندگی کرد و برای من ریودهد گذاشت و من ماتیک قرمز زدم و قشنگ بودم و علف کشیدم . از روز دوم حال من بهتر و بهتر شد. در یک هفته برف دیدیم، کوه دیدیم، صخره دیدیم، آفتاب دیدیم، رودخانه دیدیم،‌پاییز دیدیم،‌ ابر دیدیم، جنگل دیدیم، باران دیدیم، یخ دیدیم، رنگین کمان دیدیم. هر دفعه هر جا پیاده شدیم و ماندیم گفتم حالم خوب است. خوب بود.
در سنتا باربارا خانه‌ام رو به روی یک کوه بود. همان روز اول که از در خانه آمدم بیرون و کوه سبز را دیدم گفتم این برایت تکراری نمی‌شود. من دو سال هر روز در را باز می‌کردم و دیدن کوه شادم می‌کرد. حالا هم همین است. من اگر یک چیز طبیعی را هر روز ببینم، زیبایی‌اش عادی نمی‌شود. ما هر روز لب اقیانوس راه می‌رویم. من هر روز مبهوت زیبایی‌اش می‌شوم. این یکی از خاصیت‌های خوبم است! نه. یکی از خاصیت‌های مهمم است. مهم است که چشم عادت نکند به زیبایی. به طبیعت. چه می‌دانم. از این چیزها.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.