۲۳ دسامبر ۲۰۱۲

دوازده ساعت تخت خوابیدم. پ به تقریب خوبی برج زهرمار بود. رایان ایر که یک چیزی مثل مینی‌بوس‌های ساری قائمشهر در اروپا است منتها هوایی‌اش و برای بلیط‌های ارزانش معروف است، برای پرینت بلیط‌ها و بوردینگ پس‌ها در خود فرودگاه نفری شصت یورو می‌گیرد. یک کیف دستی هم بیشتر نمی‌شود برد تویش که باید سایزش کوچک باشد. من مثل خرس خوابیده‌ بودم و گفتم که من حاضرم ششصد یورو بدهم اما بیدار نشوم. اما پ شب شنبه‌ای افتاده بود در شهر یک جایی را پیدا کند که باز باشد و بشود در آنجا پرینت گرفت. تقریبا صبح با من حرف نزد و بوسه‌های خیلی قشنگ مرا هم به هیچ جایش نگرفت.

یک بار گم شدیم اما به موقع رسیدیم به فرودگاه. دم آخری به کوله پشتی من هم گیر دادند و هرچه هم که سعی کرده بودم بزرگ نشود، باز هم لعنتی‌ها پنجاه یورو پول بار گرفتند. همه بلیط بود چهل و پنج یورو، پول بار پنجاه تا! سوار شدیم که برویم پیزا. اینکه می‌گویم مینی‌بوس‌های ساری قائمشهر واقعا اغراق نمی‌کنم. هوایش که خفه، مدلش هم اینکه هرکی هرجا پیدا کرد. من هم نفر آخر ردیف ته، کنار توالت، بین دوتا آدم گنده جا پیدا کردم. یک انسان بچه‌ای هم پشت سرم نشسته بود که ظاهرا کلاس بوکس می‌رفت چون تمام مدت داشت می‌کوبید به صندلی. سیستم هم بازار مکاره بود. اول اب و شراب و غذا فروختند. بعد گفتند بیایید سیگار بدون دود بخرید. یک مقدار بعد اعلام کردند که بلیط فلان جا را بخرید. یک مقدار بعد عطر و ادکلن گرداندند توی هواپیما! کلا مهمانداران پرواز هفت ساعته واشنگتن به بروکسل اینقدری حرف نزدند که مهمانداران این پرواز یک ساعت و ربعی حرف زدند.

رسیدیم پیزا. هوا ابری اما به طرز خوبی مناسب بود. یعنی قرار بود بارانی باشد اما نبود و اصلا هم سرد نبود. طبعا یک ایستگاه اشتباهی پیاده شدیم و باز هم یک مقدار زیادی اشتباه راه رفتیم تا رسیدم به نقطه شمالی شهر که همان برج معروف پیزا واقعا ست.

به شدت توی ذوقم خورد. به نظرم این ایتالیایی‌ها خیلی در اندازه کج بودن این برج اغراق کرده‌اند. همه عکس‌ها و تصویرهای کودکی‌ام بر باد رفت. این همه کج کج، همینقدر کج بود؟ به نظرم کلاهبرداری بزرگی است که در عکس‌ها اینقدر کج‌تر نشانش می‌دهند. یک کمی غرغر کردم و عکس‌های توریستی از سر و کله خودمان با برج گرفتیم و راه افتادیم توی شهر. دم کریسمس، شهر خلوت و تقریبا بسته، روز یکشنبه و واقعا میشد ساختمان ها را دید.

این اولین سفر من به ایتالیا است. همیشه می‌گفتم باید یک وقت خوبی برای همه ایتالیا بگذارم که شهر به شهرش را بگردم. این دفعه اما وقتی دوستم گفت بیا برویم گفتم باشه. از شمال تا جنوب شهر (یعنی از برج پیزا تا فرودگاه) پیاده کمتر از یک ساعت راه است. تمام شهر را در دو سه ساعت گشتیم. یک پیتزای خوشمزه خوردیم و یک شکلاتی که فکر نکنم هر گز در زندگی شکلاتی به خوشمزگی آن خورده باشم. کلا چون نمی‌توانم وصفش کنم، از خیر تعریف و تمجیدش می‌گذرم. بعد هی گفتیم زشت است سه ساعته از شهر برویم و حتما دور و برش هم جاهای قشنگ داشت که ما کوله پشتیانه به بیشتر از آن نرسیدیم  و سوار قطار شدیم آمدیم سمت سی‌نا.

 بین راه یک قطار دیگر عوض کردیم و یک ذره ایتالیایی تمرین کردیم به این صورت که یک ای یا او گذاشتیم اخر کلمات انگلیسی و تلاش کردیم با لهچه ایتالیایی حرف بزنیم. یک چیز مثل استاسیووونه (به جای استیشن) یا ایرپورتو (به جای ایرپورت). به این نتیجه رسیدیم که ایتالیایی زبان ساده ای است.

رسیدیم سی نا. دوستم یک هتلی را از روی جایزه‌های هتلز دات کام برنده شده بود که خیلی هتل چهار ستاره خوبی بود و با مالیات  و صبحانه شده بود هفت یورو. رفتیم پشتمان را خالی کردیم و یک دوشی گرفتیم و رفتیم بیرون.

من که این سفر را کلا به اختیار دوستم گذاشته‌ام ( و برای همین می‌خواهد سر به تن من نباشد و مطمئنم دیگر با من سفر نمی‌کند) اصلا نمی‌دانستم اینجا کجاست. فقط می‌دانستم که توی توسکانی است و توسکانی جایی است که شراب و پنیر‌ها و غذاهایش معروف است. اما چه می‌دانستم این شهر خود بهشت قدیمی است!

 یک شهر کوچک که همه اش دور یک میدان و یک قلعه بزرگ بنا شده اما کوچه پس‌کوچه‌هایش معرکه است. باریک و روی تپه مثل کوچه‌های باریک شهر شمالی پرو اما آشناتر برای ما. هوا بهاری و عالی است. شهر خلوت بود و از توریست‌ها هم خبری نیست. اینجا باید این وقت سال خیلی سرد باشد. مردم هم شب کریسمس پیش خانواده‌شان هتسند تا مسافرت. این شد که شهر خالی با فضای معرکه و هوای بهاری رسید به ما دوتا.

از یک رستورانی که توی یک دخمه‌ای توی دیوار قلعه بود شروع کردیم به شام و شراب. کلا تصمیم گرفتیم بیخیال لیوان شویم و بطری‌ بطری شراب سفارش دهیم. ماکارونی هم که دیگر حرفش را نزنم. شراب خوردیم و سیگار کشیدم و رفتیم توی میدان شهر مسخره بازی در اوردیم و از دیوار بالارفتنمان را گذاشتیم به حساب مستی و یک مقدار بحث های جدی در خصوص رفاقت دخترا و نقش پسرها در این وسط و اینکه چرا اعتمادم را به رفقایم از دست داده‌ام دوباره و نگرانی دوستم از آنچه بی‌خیالی من در زندگی می‌نامدش (من حرفش را قبول ندارم)  و کلا معاشرت جدی درست و حسابی هم کردیم.

حالا شاید در یک پست دیگر نوشتم که چه بحث‌هایی کردیم. من می‌گویم که دوستم عصبی است (تازه بعد از شش هفت سال کشور عوض کرده و مشکل ویزا و کار و خانواده هم هست) و او عقیده دارد که من در سراشیبی قرار گرفته ام و باید ترمز کنم.

آواز خوانان برگشتیم هتل و الان که او دارد مسواک می‌زند من فکر می‌کنم که دیگر اصلا بیدار نیستم.

این نوشته در سفر ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.