چرخ و فلک

واقعیتش همان حرفی هست که به خودش زدم. من از بودن مدام می‌ترسم. یعنی می‌ترسم بودن مدام، تکراری کند، کم‌رنگ کند. این بازی خواستن و نداشتن- یا نداشتن دائم- توی ذهن من است که رنگ می‌دهد و انگار این چرخ و فلک نباید هیچ بایستد یا توی خط راست حرکت داشته باشد. ولی از آن طرف هم می‌دانم که زندگی توی چرخ و فلک یعنی سردرد دائم، یعنی استفراغ مدام، یعنی طپش قلب روی هزار، یعنی بی‌قراری، یعنی تنهایی. یعنی بغض دائم. یعنی خستگی دائم. یعنی آوارگی مدام. یعنی ترس همیشگی، یعنی بی‌خوابی هر شبه، یعنی گریه بدون چشم خیس. یعنی مردن از خواستنت و نگفتنش، یعنی خفگی، یعنی … عقل اگر بیاید اینجا می‌گوید که خودت هستی که باید چرخ و فلک را خاموش کنی. درست هم می‌گوید. اما همان ترس از خط راست است که باعث می‌شود آدم دستش را روی دکمه آف بگذارد، اما نتواند. تجربه اگر باشد می‌گوید که باشد. تو خاموش نکن، یا خودش خراب می‌شود از کار می‌افتد، یا برق اصلا می‌رود،  یا یکی می‌آید و آنطور نرم و خوب خاموشش می‌کند که خودت هم نفهمی. کلی وقت باید بگذرد که بفهمی که چرخ و فلک ایستاده و حالت هم خیلی هم خوب است و اصلا هم قلبت بی‌حرکت نشده.

زنان هم سن و سال خودم را می‌بینم که مثل من، مثل ما، از بچه‌دار شدن می‌ترسیدند. اما، هیچ‌کدامشان را ندیدم که بخواهند یک لحظه به دنیای بدون آن موجود برگردند. با همه سختی‌هایش. به قول یکی، اصلا نوع خوشی‌های تو تغییر می‌کند. چیزی که از آن لذت می‌بری تعریفش می‌شود یک چیز دیگر. اگر خوشی‌ات قبلا این بود که آزادی و پا به سفر، الان عین اینکه کنار آن فسقل باشی و برایش خانه نشین شوی خوشی‌ات است.

حالا فکر می‌کنم، من را هم باید برد انداخت توی آن وضعیت. اصلا باید با چرخ و فلک برم داشت برد انداخت روی ریل صاف که این قلب ضربانش کمی آرام شود. شاید اصلا یک آدرنالین دیگر باشد که خوب باشد. اصلا شاید نبود آدرنالین آن چیزی است که الان خوب است. مثل لاک قرمز که الان خوب است و پنج سال پیش خارج از هر تصوری در زندگی من بود.

می‌بینی که چقدر سخت است زندگی من روی چرخ و فلک؟ اما می‌دانی بدبختی چیست، اگر یک‌روز بیایی،‌خود تو بیایی، کنار چرخ بیاستی و بگویی بیا دستت را بده به من که بیایی پایین، من نمی‌دانم که دستم را می‌دهم یا نه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.