یکی بهم یه روسری پولکی داده بود. پولکیهای نقرهای. از اینا که آدما واسه رقص به کمرشون میبندن و تکون میدن. منم بستم به کمرم. رفتم توی چادر مرکزی. همونجا که کافی شاپ بود. یه عده آدم اون وسط خوابیده بودند. ساعت چهار پنج صبح بود. یه عده دور هم حرف میزدند. یه عده به یه سخنرانی گوش میدادند. یکی یه ور داشت ساز میزد. یه سازی شبیه قانون.
یه چراغ لامپا کنارش روشن کرده بود و داشت کتاب میخوند. عینکی بود. دراز کشیده بود روی زمین. رفتم روسری رو انداختم روش بهش گفتم گرمت نمیکنه اما خوشگله. پاشد منو بوسید و گفت که روسری رو میبره برای مامانش که مریضه. گفتم دیگه مال خودته. گفت میشینی حرف بزنیم. گفتم نه.