انگار این را من نوشته باشم خط به خط ، اما خرس همیشه بهتر مینویسد:
وقتی که فکرش را میکنم، هنوز دوست دارم وبلاگ بنویسم، اما واقعیت این است که توی دو سال گذشته هی کم و کمتر نوشتهام. خیلی وقتهایش پستم که تمام شده خودم خیلی احساس خوبی داشتهام، احساس اینکه از هیچی و از ذهنیاتم یک روایتی تولید کردهام که بالاخره سر و تهی دارد و چهار نفر دیگر هم میلشان میکشد که بخوانند. احساس دستاورد داشتم.
نوشتن ذهنم را هم مرتب میکرد. متوجه شده بودم خیلی وقتها وقتی با کسی حرف میزنم و چیزی تعریف میکنم در حقیقت دارم بخشهایی از وبلاگم را تعریف میکنم. این البته یک بُعد غمانگیز هم داشت: متوجه شدم انگار خودِ واقعیم هم محدود شده به وبلاگم، خاطرات و حرفهایم هم خلاصه شدهاند به چیزهایی که توی وبلاگم ضبط شدهاند و خاطرات دیگرم درجه دو هستند و رفته رفته هم محو میشوند. ولی خب حتی این نکته منفی هم اصل بحثم را تایید میکرد: اینکه وبلاگ نوشتن چقدر ذهنم را مرتب میکند، چه میدانم، مثلاً مثل یک کتابخانه، آن کتابهایی که مرتب توی قفسهها چیده شدهاند بیشتر خوانده میشوند و آنهایی که گوشه و کنار پخش و پلا هستند شانس خوانده شدنشان کم میشود.
بیشتر اتفاقات مهم زندگیم را هم توی همین وبلاگ و قبلی نوشتهام. منظورم از «مهم» چیزهای قابل نوشتن است، مثل رفتن از این کشور به آن کشور، ازدواج، طلاق، رابطه و اینها. بعضی وقتها هم وبلاگ نوشتن برایم مثل تراپی عمل کرده، مثلاً دوران طلاقم فکر کنم خیلی نوشتن همین وبلاگ برایم خوب بود. یک سری چیزها هم که نوشتنی نیستند، یعنی من بلد نیستم درست بنویسمشان، مثل عوض شدن نگاه آدم، عقاید آدم، چارچوب فکری آدم. اثرات اینها هم که لابلای همین روزمرهنویسیها درز میکنند و معلوم میشود که آدم عوض شده. بعضاً شده کسی که نشسته همه وبلاگم را خوانده بهم ایمیل زده و چیزهایی ازم میدانسته که من وحشت کردهام. اوایل فکر میکردم طرف مرا میشناسد و حالا ناشناس ایمیل زده که کرم بریزد اما بعدها فهمیدم همهاش را از لابلای نوشتههای خودم برداشت کرده و اتفاقاً درست هم برداشت کرده. حالا چرا اینها را میگویم؟ چون که دقیقاً نمیدانم چرا دیگر وبلاگ نمینویسم و چرا نوشتنش اینقدر زور و فشار میخواهد. چند سال قبل، از این بیمارهایی بودم که هر اتفاق کوچکی را به شکل یک پست ۸۰۰ کلمهای میدیدم. آن حالت هم مریض و بیمارگونه بود اما منظورم این است که بگویم چقدر میل داشتم به این ماجرا.
مثل خیلیهای دیگر من هم اوایلش نزول گوگل ریدر و صعود فیسبوک و دیگر شبکههای اجتماعی را مقصر ننوشتنم میدیدم. انگار عادت داشتم به خوانده شدن و تاییدیه گرفتن برای اینکه دارم خوانده میشوم، بعد یواش یواش همه چیز کمرنگ شد. باید دنبال خواننده میدویدم تا لایکش را بگیرم. مثالش همین کنتورهایی هست که زیر هر پست وبلاگم کاشتهام، یکی برای فیسبوک، یکی برای توییتر و یکی برای گوگل پلاس. برای خودم هم عجیب است چون نه فیسبوکی هستم و نه پلاسی و از فضای شبکههای اجتماعی هم بدم میآید، با اینحال انگار هنوز برایم مهم است که کنتورها بالا بروند.
دوران گذار به فیسبوک را هم با موفقیت طی نکردم. مرزکشی آدمهای واقعی-آدمهای مجازی را داشتم. بیشتر آدمهای واقعیم نمیدانستند وبلاگ دارم یا حداقل من دوست داشتم اینطوری فکر کنم و از آن طرف روز به روز فضای مجازی و آدمهایش برایم مهمتر میشدند و بعضاً وارد زندگی واقعیم میشدند. وبلاگم هم مستعار بود و بدم هم نمیآمد که همینطور بماند، یا درستترش اینکه هنوز تصمیم نگرفته بودم چقدر نامستعار بشوم. دو-سه سال پیش فیسبوکم را بستم، به همین دلایلی که همه دارند، اینکه وقتگیر است، مبتذل است، و آخرش هم چیزی دستگیر آدم نمیشود. اینجوری بخش بزرگی از صورت مسئله آدمهای واقعی و مجازی هم پاک شد.
اما داستان توییتر فرق میکند. اوایل که عضوش شدم کلی مقررات داشتم برای خودم. با اسمارتفون بلکبری قراضهای که شرکتم بهم داده بود میآمدم توییتر و ایدهام این بود که وقتی مثلاً در سفرم و دسترسی به وبلاگ و وبلاگخوانی نیست بیایم توییتر. انگلیسی هم توییت میکردم و سعی داشتم وارد «فضای مجازی خارجیها» بشوم. تقریباً خیلی زود همه اینها عوض شد (هنوز دوران انگلیسی توییت کردنم جزو نقاط تیره زندگیم است). اوایلش ناراحت هم بودم که چرا «ما ایرانیها» اشتباه از توییتر استفاده میکنیم. خارجیها اخبار مهم توییت میکردند، انقلاب میکردند، دیکتاتورها را محاکمه می کردند و دموکراسی برپا میکردند، بعضیهایشان بازاریابی و نتورکینگ میکردند در حالی که ما تمام تلاشمان این بود که همان نمکها و افسردگیهای قدیمی را حالا توی ۱۴۰ کاراکتر جا بدهیم. الآن خیلی از این نکته ناراحت نیستم و برایم مهم نیست که طراح توییتر شبکهاش را برای چه منظوری ساخته و ما باهاش چهکار کردیم. ما ابزارش را چرخاندیم و چلاندیم و پیچاندیم و ازش بر علیه خودش استفاده کردیم؛ این جمله هم نه دراماتیک است و نه احساس غرور خاصی درش هست، صرفاً اتفاقی است که افتاده.
الآن از توییتر هم بدم میآید. آن احساس رضایتی که بعد از نوشتن پست وبلاگ داشتم، آن احساس دستاورد را هیچ وقت بعد از توییت کردن نداشتم. شاید دلیلش عمر کوتاه توییتهاست، اینکه آرشیو نداری، اینکه همه چیز به مرور زمان پاک میشود، اینکه برعکس وبلاگ، کسی هیچ وقت نمیرود تاریخچه توییتهایت را بخواند و بعد بهت ایمیل بزند که کافکای زمانه را کشف کرده و تو هم از شنیدن مزخرفش خوشحال بشوی. شاید هم دلیلش این است که نوشتن وبلاگ ذاتاً انرژی و فکر بیشتری میبرد و متناسبش آدم آخرش حداقل برای مدتی فکر میکند یک کاری کرده. مشکل دیگرم با توییتر و خیلی شبکههای دیگر این است که وابسته به ابزار، یعنی وابسته به اسمارتفونها هستند. انگار برای آنها طراحی شدهاند. ساخته شدهاند که هی انگشتت را روی یک صفحه سُر بدهی و بعد که انگشتت خسته شد خودت هم یک آشغالی لای آن رودخانهی روان آشغال بیندازی. وبلاگ هیچوقت اینطوری نبود، شکلش اینقدر در قید و بند ابزار نبود. نوشتن در شکل اولیهاش بود، مثلاً یک پله جلوتر از دفتر خاطرات یا نامهنگاری، که حالا به لطف اینترنت پوشش بیشتری میگیرد. اما بهرحال وبلاگ، یا حداقل این مدلی که من مینویسم ریشههایش بر میگردد به قبل از اینترنت، بر میگردد به دوران اختراع خط (خالیبندی). اما شبکههای اجتماعی را هر جوری نگاه کنی فراتر از استیو جابز و زوکربرگ کِش نمیآیند.
وبلاگ برایم کامل و خودکفا هم بود. یعنی هیچوقت به شکل سکوی پرتاب ندیدمش، اینکه بخواهم فراتر از وبلاگ بروم برایم گزینه نبود. وبلاگ به خودی خود کامل بود و راضیم میکرد. مخصوصاً بعد از اینکه زور زدم و شکلش را ورز دادم و پستهای به نسبت بلندتر وبلاگی مینوشتم. این برای خودم استایل جدیدی بود و امکانات جدید و هیجانانگیزی بهم میداد. اینکه نوشتهای ۵۰۰ کلمهای در دو پاراگراف کشش و چسب و استخوانبندی داشته باشد یک حرف بود، اما همین که این قید و بند را بر میداشتی کل داستان فرق میکرد و وبلاگ نوشتن تبدیل به نرمش ذهنی فوقالعاده جالبتری میشد. برای منِ آماتور همین که پست طولانیام تا آخر خوانده شود خودش یک نمره مثبت بود. از انگلیس که بر میگشتم سارا داشت ازم تعریف میکرد و میگفت چیزی که مینویسم دیگر وبلاگ نیست. الآن فکر میکنم اتفاقاً خیلی هم هست، حالا فقط کمی کش آمده، کمی دغدغه شکل و استایل دارد، کمی مدل خودم شده.
با همه این حرفها که در مورد خوبیهای وبلاگ گفتم نمیدانم چرا اینطوری شدهام. فعلاً دارم به این فکر میکنم که تبلتم را بفروشم و بعد وقتی «خارش» بگیرم دیگر با ۳-۴ تا توییت سر و ته قضیه را هم نمیآورم و به جایش مینشینم وبلاگ مینویسم، مثل قدیمها، مثل قدما. میدانم لزوماً هم چیز خوبی ازش در نمیآید، مثل بقیهی وبلاگها، اما میدانم وبلاگ نوشتن به خودم خیلی احساس بهتری میدهد. از آن طرف شاید خیلی هم انقلابی عمل نکنم، یعنی توییترم را داشته باشم، فیسبوکم را هم بعد از چند سال باز کنم، قبول هم بکنم که آدمهای مجازی و واقعی قابل تبدیل به یکدیگرند، بعدش هم مثل بقیه آدمهایی که دغدغه این موضوعات را دارند روزی مثلاً یک یا دو ساعت توی شبکهها علافی کنم*.
* گرچه امکانپذیر نیست