عرض نکردم من انسان تنبلی هستم؟ قرار بود یک روز بروم ناپل و پمپی را هم ببینم. آزاده توی سر و کله خودش زد که برای من جا و مکان پیدا کند در ناپل، اما من در طی یک اشراق یادم آمد که من آمدهام تعطیلات و انسان کارمندی هستم که باید برگردم به یک دفتر تاریک در واشنگتن در هفته بعد! بنابراین میخواهم بمانم همینجا و حالا که راه را یاد گرفتم دفعه بعد میایم میروم جاهای جنوبی مملکت روم. آزاده هم مرا در چت رها کرد که برو هر غلطی میخواهی بکن.
خب این هاستل دیگر جا نداشت. مجبور شدم بروم یک هاستل دیگر. چسبیده به آن هاستل زنانه اول. اما صبح اینطور شروع نشد که.
ساعت شش صبح بیدار شدم. بله. وقتی پای خرید در میان است، من همچین آدمی میشوم. بعد از یکی دو سه باری گم شدن رسیدم به این بازار خنزر پنزیها. بخش عتیقهجاتش خیلی خوب بود، اما لباسهایش پر بود از این لباسها و کیف و کفشهای چینی. اما یک جایی پیدا کردم که یک دختر طراحی بود و لباسهای غریب خودش را میفروخت. غریب یعنی از آنها که یک سوراخ و بعضا دو جا به عنوان آستین دارند و باید خودتان هر مدلی میخواهید بهش بدهید. دوستان میدانند که من به طور غریبی از این چیزها خوشم میآید و همیشه هم یادم میرود که چه دردسری دارم برای پوشیدنشان. این بود که خون جلوی چشمم را گرفت و یک چیزهایی از این خانم خریدم. فروشگاه آنلاین هم دارد که حالا باید فکر کنم آیا میخواهم گنجم را با شما قسمت کنم یا نه.
تا ظهر توی بازار بودم و حسرت خوردم که چرا نمیتوانم از این صندوقها و خنزرپنزهای خانه بخرم ببرم واشنگتن. بعد سر ظهری برگشتم هاستل اولی. کوله پشتی را جمع کردم رفتم هاستل بعدی. بعد دوباره با رضا راه افتادیم توی شهر. یک جاهایی را که ندیده بودیم بهم نشان داد. یک کافههای خوبی رفتیم و من هی شراب گرم خوردم و خوبی رضا این است که خودش اهل کوچه بازی است به این معنا که آنقدر از این کوچه به آن کوچه برویم که گم شویم.
فردا شب سال تحویل است. ظاهرا یک چند میلیونی (به گفته یک دوستی) جوان مسیحی از لهستان آمدهاند اینجا دیدن پاپ. (واقعا هم جواناند و حالا پاپ بهانه است یا واقعا ایمان دارند را نمیدانم) تمام شهر قیامت است. ملت هم خوش خوراک و خوش خنده و خوش موسیقی.
پاهایم تاول زده. این خیلی حرف است. این کفشی که دارم کفش بسیار راحتی است. یعنی آدم اگر کفش خوب نداشته باشد بهتر است اصلا سفر نرود. پدر آدم در میآید. من اینقدر با این راه رفتم که تهش ترک برداشته. و انگشتهایم تاول زده. به حدی که آخر شب تاکسی گرفتم که برگردم هاستل. حالا هم دو روز مانده و نمیدانم چه کنم.
اتفاق خوب اینکه استاد محسن کثیرالسفر نازنین (و گربههایش) را دیدم و قرار است فردا ساعت نه صبح با موتورش بیاید دنبالم که برویم یک جاهای جالبی که من ندیدم هنوز. دلتان بسوزد که عکسهای نمایشگاه جدیدش را ( که به زودی قرار است در موزه رم نمایش داده شود) را به من نشان داد که خب البته که معرکه بودند. عکسهایش بازتاب رم است توی چالههای آب بعد از باران. آلبوم اولش را پنج سال طول کشیده بود تا عکاسی کرده بود. به گفته خودش بدون ذرهای دستکاری فتوشاپی. معرکه.
خوشحالم که سوار موتور هم میشوم. امیدوارم وسپا باشد که سفر ایتالیا کامل شود.