جونم آشوب بود. یه کوفتی خورده بودم که نمیدونم چی بود. فقط مضطربم کرده بود. رفتم که برقصم. اما نتونستم. دوتا تکون به دست و پام دادم دیدم خودمو که مسخره نمیتونم بکنم. کشیدم بیرون از وسط جمعیت راه افتادم یه وری. بسکه شن بود نمیدیدم کدوم ور بود. شاید سمت کمپ اصلی. سه چرخه یکی از بچهها رو داشتم. بیهدف اینور و انور میٰرفتم بعد رسیدم به یه جا که ملت تک و توک نشسته بودند بغل همو و عشق بازی میکردند. پراکنده. بعضیها میرقصیدند. تنها و گروهی. یه سری هم یوگا میکردند. چرا من هیچ وقت یوگا رو نفهمیدم. ملت منتظر غروب بودند. منم نشستم روی شن. کنار سه چرخه.
دلم آشوب بود. یعنی غم داشتم. دلم میخواست که بود. نه که اگه بود ما داشتیم اون وسط الان همو میبوسیدیم یا هیچ وقت خاطرهای از غروب و طلوع و این حرفا باهاش داشته باشم. نه اینکه اگه بود دلم قرص بود که منو میخواد نه اینکه اگه بود آروم بودم. اما میخواستم که بود. گفتم بدبخت گریه نکن. یه اینجا رو گریه نکن. زل زدم به خورشید. فکر کنم میخواستم به خودم دروغ بگم که چشمم که تر میشه مال نوره. سرمو گذاشتم روی چرخ سه چرخه و بلند بلند شروع کردم باهاش حرف زدن. نمیدونم اون چه کوفتی بود که خورده بودم.
اومد زد به شونههام گفت سلام. برگشتم دیدم یه پسره است که دوربین دستشه. دوربین رو آورد جلو و صفحهاش رو نشونم داد. عکس گرفته بود از من تکیه به دوچرخه داده که رو به روم بیابون بود و خورشید. بهم گفت که ببین چقدر آرومی. حسودیم شد به این همه آرامشت. گفت میخوای عکس رو برات ایمیل کنم؟ گفتم نه. عکسه داره دروغ میگه. گفت عکس هیچ وقت دروغ نمیگه. گفتم اما این عکس من نیست. حوصله نداشتم توضیح بدم. ازش خواهش کردم که تنهام بذاره. موهامو مااچ کرد و رفت.