جیهان جانیم

-اسمت چیه؟
-لوا. تو چی؟
-جان.
-خوبی؟ خوش می‌گذره بهت؟
-آره. اینجا خیلی خوبه. من دفعه اولمه. کجایی هستی؟
-ایرانی. سن فرانسیسکو زندگی می‌کنم.
-من نیویورک زندگی می‌کنم. اما ترکم. مال ترکیه.
-مرحبا جانیم. نسل سنیز؟
-اوه. ووو.. بنده ایم. سن نسل سنیز؟
-ایم.
-اسم ترکی من جهان ه. شما ایرانی‌ها هم جهان دارید.
-آره. پس تو جیهان جانیم هستی.

صدای موسیقی خیلی بلند بود. داشتیم می‌رقصیدیم که این حرف‌ها را زدیم. جهان گفت بیا برویم یک جایی یک نوشیدنی پیدا کنیم. روبوتهارت شب‌ها آخرین جای بیابان موسیقی دارد.

راه افتادیم به سمت «آخرین واحه» که آخرین کمپ شرق است. گفتم من یک سال ترکیه زندگی کردم. آنجا انگلیسی درس می‌دادم. گفت کجا. گفتم یک شهر کوچک شمال آنکارا. جهان ایستاد و یک دفعه دست مرا گرفت. پرسید: «چه شهری؟» گفتم یک شهر کوچک به اسم چانکری. حتی ترک‌ها هم نمی‌دانند که کجاست.

حالش را نمی‌دانم چطور بگویم. یک چیزی بین گریه و خنده بود. گفت من آنجا بدنیا آمده ام.
حالا حال خودم را نمی‌دانم چطور بگویم. دوازده سال بعد از آن سال، حالا یک جایی وسط بیابانی در نوادا، من دارم با غریبه‌ای حرف می‌زنم که به من می‌گوید در چانکری بدنیا آمده. من دلم می‌خواست می‌شد آن لحظه را قاب کرد. من دلم می‌خواست بلد بودم که بنویسم آن حال لحظه چقدر چقدر چقدر خوب بود.

ما ساعت‌ها حرف زدیم. ویسکی خوردیم و حرف زدیم. یک جاهایی برگشتیم و رقصیدیم. هر یک ساعت یکی‌مان می‌گفت «چانکری» و ما هنوز متعجب بودیم. دیگر همدیگر را ندیدیم. من قرارم با خودم این است که از آدم‌های آنجا اسم و آدرس نمی‌گیرم برای بعدش. همه چیز برای من همانجا می‌ماند. اما دلم می‌خواست می‌شد آن لحظه را می‌شد یک جور نگه داشت. این همه چیزی است که مرا می‌کشد به سمت این بیابان. این آدم‌ها. این آدم‌های ناشناس ولی آشنا. این آدم‌ها. این داستان‌ها.

این نوشته در بلوط, سفر ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.