من هیچوقت نفهمیدم این مرز بین بلاگنویسی(و نمیگویم نویسندگی چون بلاگنوشتن، کتاب نوشتن نیست) و بلاگخوانی، دقیقا کی به خاکوخون کشیده شد. این ایجاد و پذیرش و فروریختن چه موقع حادث شد. چه شد که یکروز بلاگر بیدار شد و در کمال تعجب دید که روی صندلی چوبی روبهروی هیات منصفه نشسته و منتظر حکم قاضی است. چه اتفاقی افتاد که یک صبح زود که از غار بیرون آمد، دید دست بیعت به سویش دراز شده، رسالت یافته و مسئول ساماندهی مهاجرین و انصار است.
…..
بابت اینکه از کیفیت یک هماغوشی لذتبخش بنویسم خجالت نمیکشم. اما دقیقا از کجای این نوع سبک فکری من و امثال من نتیجهگیری شده که پایبند هیچ مرزی نیستیم، از کنار اخلاقیات رد هم نشدهایم، قابلیت در بغل هرکسی بودن را داریم؟ کدام نقطه از متنها، کدام کلمهها این مجوز را به خواننده دادهاند که خودش را قطعه مناسبی از یک پازل از زندگی احساسی بلاگر حس کند؟ که اگر ایمیل یا کامنت جواب نداد، که اگر نخواست معاشرت کند، بیرون برود، درخواست فیسبوک اکسپت کند، برای مهمانیاش دعوت بگیرد، اسنوب و ایگوئیست و خودبزرگبین و هرزه و بلا بلا است. نکنید خب!
…..