لورکا

امروز ده ساله شد. بر اساس کاغذی که موقع تحویل گرفتنش آن خانواده به من دادند. شجره نامه هم دارد که نشان می‌دهد در چهارده نسل گذشته سه قهرمان این شوهای سگ‌ها را در سابقه‌اش وجود دارد. من هم اخته اش کردم چند ما ه بعد که به پانزدهمی نکشد.

(یک خط می‌نویسم میروم اسلک، ایمیل، ده تا سایت دیگر و باز برمیگردم). میخواستم از بلا بنویسم. بللا؟ تشدید را چطور باید در کیبورد فارسی گذاشت؟ آیا فارسی مدرن هم تشدید دارد؟

بلا امروز ام آر آی داشت از کمر و پشتش. بلا هم پیر شده است.

این یعنی دست کم باید دست دو تا دیگر از بچه‌هایم را بگیرم که در دستم بمیرند مثل زویی، مثل جوبی….

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای لورکا بسته هستند

بلوط


باید نوشت.
حتی یادم رفته که آیا باید به زبان شکسته نوشت یا زبان رسمی. آیا باید برگردم به نوشته‌های قبلی؟
از نوشتن می‌ترسم. دلایل زیادی دارد. یکی ترسم از نوشتن به فارسی (و ترسم از نوشتن به انگلیسی)‌است. زبان فارسی ام به شدت نزول کرده. (زبان نزول می‌کند؟) کسی می‌تواند خوب بنویسد که خوب بخواند. من دیگر به زبان فارسی نمی‌خوانم. حتی دیگر اخبار هم نمی‌خوانم. اما انگلیسی هم زبان نوشتن از زندگی روزمره و احساسات نیست. زبان مقاله است و گرنت. دایره لغاتم به شدت کم شده و احساس می‌کنم نوشتنم به دوران دبستان برگشته.
دلیل دوم هم این است که انگار اینقدر این وقفه زیاد شده که دیگر نمیشود پرش کرد. در این سال‌ها چند بار شروع کردم. هر بار قول دادم که حتی اگر شده یک خط هم می‌نویسم. هیچ وقت به بیشتر از یک شب نکشید.
می‌دانم که نباید سخت گرفت و شروع مهم است.
دلیل اخرش هم بلایی است که یک آدمی سه سال پیش به سرم آورد و به شدت مرا ترساند از هر حضوری در فضای عمومی. اما مگر نوشتن شفای من نبود؟ چرا از آن نمی نویسم شاید ترسش از بین برورد؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بلوط بسته هستند

تلوزیون اتفاق غریبی در زندگی من است. یعنی احساس می‌کنم کسی که تلوزیون دارد حتما خیلی انسان خاصی باید باشد. راستش برایم شده مثل حساب بانکی که آدم از ترسش نمی‌رود سراغش، من هم در فروشگا‌ها سعی میکنم بدون اینکه کسی بفهمد بخش تلوزیون‌ها را یک مدلی رد کنم و دور بزنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

راستش این است که من نمی‌پرسم، خبر نمی‌گیرم، حتی حرفش را هم نمی‌زنم. به خیال خودم فکر هم نمی‌کنم. بقیه هم فکر می‌کنند که حرفش را نزند

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

انگار تصمیم‌گرفتها

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

۱. که فقط بگذرد این پنج روز

۲. قبض برق، وقت آرایشگاه، وقت ناخن، وقت خرید

۳. کفش پاشنه‌دار راحت، پیژامه کوتاه و بلند، دمپایی، لوسیون، رژ گونه، ریمل

۴. لباس‌ها را بدهم به خشک‌شویی

۵. قرص‌هایم را سر وقت بخورم

۶. یخچال را خالی کنم

۷.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

همه ما به یک خواهر کوچک نیازمندیم

من: من خر احمق رو بگو رفتم به خاطرش فلان کار رو کردم با خودم و بهمان کار رو کردم و فلان بلا رو سر خودم آوردم و …

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای همه ما به یک خواهر کوچک نیازمندیم بسته هستند

ذوق خواندن به من برگشته.  دیروز حتی فکر کردم بگویم سرم درد می‌کند نروم سر کار یک کتاب نیمه‌کاره را تمام کنم. به لطف و مرحمت اینترنت این حس سال‌ها بود رفته بود. الان سعی می‌کنم همه برنامه‌های عصرها را کنسل کنم یا مثلا بگذارمشان بعد از ده شب که بشود یک عرقی خورد و بعدش خوابید. می‌روم خانه، ولو می‌شوم. بعد ایده‌های اینکه خودم هم باید بنویسم هم می‌آید به سراغم، اما تا کتاب را تمام کنم ایده‌هایش هم رفته است. دروغ چرا، حتی نمی‌خواهم در خانه کامپیوتر را روشن کنم. با دست نوشتن را هم که شکر خدا فقط روی دیوار دستشویی و میز بزرگم (نه به اندازه میز غولم. سلام آیدا) تمرین می‌کنم.

امروز به جیلیان می‌گفتم که دلم می‌خواهد یک عاشق مرموزی پیدا شود همه کتاب‌های «لیست آرزوها»ی مرا در آمازون برایم بخرد. من هم هر شب برایش د

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

<iframe width=”420″ height=”315″ src=”//www.youtube.com/embed/woOHbbaj6fM” frameborder=”0″ allowfullscreen></iframe>

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

و من در تمام مدت فکر می‌کردم که اگر این تو بودی….

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند