عکس‌های امامزاده طاهر را می‌دیدم که دوستی برایم فرستاده بود. ششمین سالمرگ احمد محمود بود دیروز. چند نفر مثل منند که جنوب ایران را ندیده‌آند اما به خاطر این مرد عاشق جنوبند؟ مثل من دوره‌ای دلشان می‌خواست تبعید شوند جزیره خارک که ماهی شور بخورند و تف کنند روی زمین؟ تقریبا با هرکسی که از دیروز حرف زدم، هنوز اسیر تصویر داستان یک شهر بود. چه داستانی داشت.

پای ثابت امامزاده طاهر رفتن‌های من فرشاد بود. همکلاسی دوران حقوق‌خوانی. ساکت و سربزیر. از آن آدم‌هایی که معمولا از من پر حرف گریزانند. اما من و فرشاد خیلی باهم دوست بودیم. چقدر با هم راه می رفتیم بی‌هدف و من هر دفعه فکر می‌کردم اینبار زبانش را باز می‌کند و به من می‌گوید مدل احساساتش نسبت به من عوض شده. اما فرشاد هیچی نمی‌گفت و فقط با من قدم می‌زد. من هم بی‌پروا تمام داستان‌های عشقی‌ام را برایش تعریف می‌کردم. به من می‌گفت مواظب خودت باش و من متنفر بودم از اینکه کسی به من بگوید مواظب خودم باشم.
مثلا سر قبر شاملو شعر می‌خواندیم. حالا هم نمی‌دانم برای شعر بود، بقیه آدم‌ها بود، فضا بود، آن بی‌رنگی قبرستان بود، یا سیگار کشیدن. یک بار، قبل آمدن، به فرشاد گفتم باید برویم یک بار از اول تا آخر همسایه‌ها را بخوانیم سر قبر احمد محمود. گفت باشد. اما یک لباس گرم بپوش که من مثل هر دفعه مجبور نشوم کتم را بدهم به تو که یخ نکنی! من هم جوابش را دادم که تو از خدایت است کتت بوی تن مرا بگیرد.
—-
چرا بعضی از آهنگ‌ها هیچ وقت کهنه نمی‌شوند؟ شاید هم آن آهنگ نیست. خاطره فضایی است که آهنگ را در آن به کرات شنیده‌ای.
به آهنگ‌هایی گوش می‌کنم که در یک دوره‌ای خجالت می‌کشیدم بگویم من روزی طرفدار اینها بودم. آدمیزاد موجود عجیبی است.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.