زن به‌خودش جواهرات بدلی ارزان قیمت آویزان کرده بود.

این را که خواندم یک چیزی ته ذهنم برق زد. یک خاطره که نه یک تصور پنهان شده یک گوشه‌ای آمد و لبخندی زد.
فکر کنم حداقل پنجاه باری اینجا گفتم که چطور یک دوره زندگی‌ام به شدت تحت تاثیر کتاب لبه تیغ سامرست موام قرار داشت. یک جایی در داستان لاری- شخصیت اول – قرار است با فاحشه‌ای ازدواج کند. زن روح بزرگی دارد و زندگی عجیب و غریبی. نویسنده صحنه یک شام را با حضور و لاری و سوفی و دوستان اشرافی‌شان شرح می‌دهد. در شرح لباس و آرایش سوفی – زن فاحشه- می‌گوید که از جواهرات بدلی و ارزان قیمتی که در یک خیابانی در پاریس خریده و به‌خودش آویزان کرده.
****
من عاشق این خنزر پنزرهای رنگی ام که به هرجایی از بدنم که بشود آویزانشان کنم و هیچ وقت هم پول درست و حسابی ندارم که برای خرید جنس خوب بدهم. ناچار به دست فروش‌ها و دست دوم فروشی‌ها قانع‌ام (‌بماند که به شدت اعتقاد دارم بهترین خنزرپنزرهای رنگ دار را باید از همین دست دوم فروشی‌ها خرید) . اما نوشته مریم مهتدی را که خواندم دیدم یک جایی از ذهنم همیشه آن جمله را که زن جواهرات بدلی ارزان قیمت به خودش آویزان کرده بود یادش مانده. حالا احتمالا ناخودآگاه من گاهی از این در جهت ازدیاد اعتماد به نفس استفاده کرده گاهی در جهت تحقیر این خود درونی‌مان. ولی آنجا بود. همه این سال‌ها.
دوست داشتم اشراقم را.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.