تازگی ها دقت می کنم در رفتار آدمهایی که سالهاست اینجایند. ایران را قبل از انقلاب یا همان سالهای اول بعد از انقلاب ترک کرده اند. همه هم لزوما سلطنت طلب یا طرفدار این اپوزیون های عجیب و غریب نیستند. مردم عادی هستند مثل من. سرشان به کار و تجارت و زندگی شان است. هنوز هم عاشق قرمه سبزی اند و فرق شیرینی نخودی خوب و بد را می فهمند.
اما رفتارشان چیزی کم دارد. چیزی گم کرده اند انگار. دیگر نه اینجایی اند نه آنجایی. شاید هم همان آنجایی بیست سال قبل مانده اند. شوخی هایشان برای ما جالب نیست. عقایدشان هر چقدر هم امروزی باشد هرچقدر هم بی بی سی و زمانه و گویا بخوانند باز هم انگار خیلی دورند.
یکی می گفت می روم ایران برای دعوا با برادرم برای ارث و میراث. شاید دستگیرم کردند و ممنوع الخروج شدم. تجسمش از دعوا دعواهای کافه ای لاله زار است هنوز.
…….
انگار دارم دچار همان درد هایی می شوم که روزهای اول و سال های اول منتقد بزرگش بودم. شاید برای این است که دیگر در جمع ها ساکت تر می نشینم و تا آخر یک مهمانی را می توانم بدون بهانه کردن سردرد و تلفن وضعیت فوری ساختگی تحمل کنم.
لابد دو سال دیگر هم که بگذرد یک تابلوی “چو ایران مباشد تن من مباد” و “مجسمه فروهر” هم به خانه ام اضافه می شود…
شاید مرتبط: اشمئزار
پی نوشت:
یک نفر الان ایمیل زد که خاک تو سرت. معنی پست سیاه را نفهمیدی. آن داشت به تو و امثال تو تیکه می انداخت. تو خودت مصداق اینی. یاد آن جک عامه پسند افتادم که طرف به یکی در وبلاگش فحش می داد با نیش و کنایه بعد خود طرف میامد در بخش نظرات از آن تعریف و تمجید می کرد. حالا حکایت ما شده لابد با این چیزی که این خواننده عزیز فهمیدند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.