مهاجر:…

بی تابی و بی قرار. چیزی با هر خبر و گذارش و حرف می لرزد. نمی دانی لرزش از کجاست. جایی خالی, می لرزد.
تعریفت کرده اند انسانی که برای جستجوی موقعیتی بهتر ترک وطن مالوف کرده است. ترک الفت کرده ای. قرار است امید داشته باشی و بتازی و زندگی متفاوتی را تجربه کنی. قرار است لبخند بزنی و از آزادی لذت ببری. قرار است تازه شوی. قرار است فراموش کنی. قرار است جای خالی نداشته باشی. قرار است نترسی.
اما لرزش آن جای خالی نمی گذارد.
تن کنده ای. دلت اما چه؟ آن را هم کنده ای؟ با جای خالی دل که این روزها بی وقفه می لرزد چه می کنی؟
لرزشی که از همه اقیانوس های عالم هم می گذرد تا به تن پریشان تو برسد. دستگیر کرده اند دوستان بی گناهت را به جرم نشستن بی صدا. سنگ زده اند مردی را به جرم عشق بازی, گیریم که ممنوع. اعدام می کنند و می زنند و اعتراف می گیرند و از تلوزیون پخش می کنند و…
می دانی؟ تا وقتی چشمانت می بیند و گوش هایت می شنود بی تابی ات ادامه خواهد داشت. کاری اش نمی توانی بکنی. مگر اینکه کر شوی و کور. یا فراموش خانه مغزت را قوی کنی. یک راه دیگر هم دارد. که اپرا وار از پول “کافی” روزانه ات بزنی و آن را برای جوانک در شرف اعدام بفرستی. یا برای همکارانت نامه فرنگی بفرستی که این نامه را امضا کنند شاید که امضا جلوی مرگ کسی را گرفت. *
مهاجری و تعریف ات کرده اند مسافری در جستجوی دروازه های باز. اما نگفته اند با مسافری که دلش را پشت دروازه ها جا گذاشته چه باید کرد. شاید باید موقع وارد شدن به دروازه معاینات دقیق تری بکنند ببیند مسافر تازه وارد دلش را هم آورده یا نه.
* آن دو جمله آخر صرفا برای سرزنش خودم بود که امروز صبح موقع قهوه گرفتن به این فکر می کردم که این پول را می توانم صرفه جویی کنم برای…
کسی به دل نگیرد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.