از نوشته های من و همشهریهای هموطن

هفته قبل یه خانمی از هموطنان عزیز رو بردم برای مصاحبه و کار. جایی شبیه نونوایی بود. البته خوب پیشرفته تر دیگه. کار این خانم هم این بود که باید نونها رو بسته بندی میکرد و از یه قسمت به قسمت دیگه میبرد, نه که کولش بگیره , بلکه باید میذاشت تو یکی از این صندوقهای چرخ دار و جابه جاشون میکرد.
صاحب نونوایی همیشه از ما آدم میگیره. کلا روابط خوبی هم با سازمان ما داره. معمولا تو مصاحبه ها مترجم قبول نمیکنن. چون میگن حتی اگه هیچی هم انگلیسی بلد نیست, ما باید بدونیم. اما به من اجازه دادن برای ترجمه تو مصاحبه هم برم همراه این خانم.
جمعه خبر دادن که قبولشون کردن. رفتم گرفتمش و با هم رفتیم یه سری فرم و کاغذ رو امضا کرد و شیفتش معلوم شد. قرار هم شد که از دوشنبه ( دو روز پیش) بره سر کار.
از اونجایی که از طریق یکی از برنامه های کاریابی برای پناهندها رفته بود سر کار, تا سه ماه اول این برنامه نصف حقوقش رو میده تا صاحب کار تو دوره آموزشی کسی که هیچ انگلیسی بلد نیست ضرر نکنه و از طرفی ترغیب بشه که از این طریق کارگر بگیره. فرمهای این برنامه هم باید پر میشد. اونها هم انجام شد و رفت برای مرحله بعدی که صدور چک و از این حرفهاست .
از طرفی این برنامه به کسایی که شغل اولشون رو میگیرن, یه مبلغ کمی – در حدود صد و پنجاه دلار- به عنوان پول برای خرید لباس و بنزین میده. فرمهای اون هم پر شد و رفت که چک براش صادر بشه.
امروز صاحب کار نونوایی زنگ میزنه که این خانم نیومد و زنگ هم نزده که چی شده. طرف هم نگران بود هم یه بخش از کارگاه کوچیکش خوابیده بود.
زنگ میزنم و جریان رو جویا میشم. خانم برمیگرده به من میگه: کارش خسته کننده بود. خیلی خسته میشدم. من اصلا عادت به کار ندارم. نمیتونم کار کنم. واسه همین تصمیم گرفتم دیگه نرم.
خوب عزیز دل من, مریضی این همه آدم رو میذاری سر کار اونوقت؟ تو که از اولش کارکن نبودی واسه چی ما رو اینهمه سر دووندی؟ حالا من هیچی. میگم کارم اینه. اون آدمی که رو تو حساب کرده ,با توجه به قول تو شیفتهاش رو تنظیم کرده, اون چه گناهی داره؟
میگم خوب اینجوری که نمیشه. شما باید دو هفته زودتر خبر بدید به صاحب کار. تا اونهم بتونه کسی رو جای شما پیدا کنه. شما که روز اول دیدید محل کار و نوع کار رو. چرا خوب قبول کردید؟ الان اون طرف هم مونده از کارش, این همه کاغذ و برنامه و چک هم به اسم شما هست. نمیشه که همینجوری نرید.
میگه: پس بکنید یه روز در میون . اینجوری خستگی اش کمتره.
میخوام بگم مگه کارخونه بابامه که دست من باشه. اما از اونجایی که همیشه حق با مشتری هست خفه میشم و میگم در هر حال اینطور نمیشه. پس من میگم که شما دیگه نمیرید ( حالا همه دلواپسی ام اینه که این رو با چه زبونی بگم به صاحب کارگاه).
میگه آره قربون دستت. نمیرم. اما ببین. اگه کار تو دفتری شرکتی چیزی پیدا شد که سنگین نبود حتما به من زنگ بزنید. حالامن هفته بعد دوباره مزاحم میشم ببینم چی دارید.
ای رو رو برم. ای رو رو برم.
————–
تو همچین مواقعی فقط مسئله بی کارگر موندن صاحب کار نیست. مسئله اعتمادی هست که سالها وقت صرفش شده تا با همچین صاحب کار و سازمانی به وجود بیاد. مسئله فقط کار اضافه برای من مترجم نیست. برای اون حساب دار هم هست. برای کسایی که برنامه رو تنظیم میکنن هم هست. و چه خوشمون بیاد یا نه, همون طور که ما گله گله برای بقیه ملتها استریوتایپ میسازیم, بقیه هم برای ما میسازن. فکر میکنید دفعه بعد که قرار باشه من یه هموطن رو به اون کارگاه ببرم واکنش اولیه صاحب کار خیلی خوش آینده؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.