اندر آداب دیتمداری
مرد اول یک آقای قد بلند آمریکایی بود. صورت سفید اما آفتاب خورده، چشمهای آبی و قد به اندازه دلپذیری بلند. خیلی تاکید کرد که این یک «دیت» است. یعنی دوبار در ایمیلهایش گفت. ما هم گفتیم بله بله. دیت است.
دوشنبه شد، ما یک لباس سکسی پوشیدیم، رژ لب سرخابی زدیم رفتیم سر دیتمان. با آنکه سه سال از خودم بزرگتر نبود، اما یک طور بالغ خوبی میزد. اول نشستیم توی بار تا یک جایی که لب دریا خواسته بود کنار پنجره برای ما خالی شود. خیلی دیت طور. من هم سعی کردم معلوم نشود که این اولین دیت دیت زندگانیمان است، در یک فرصتی میگویم که واقعا این اولین دیت من بود یا خب همین الان میگویم. ما قبل از اینکه بیایم این مملکت که دیت میت سرمان نمیشد. با یکی قرار میگذاشتیم. «با پسره قرار دارم» بود سیستم. بعد آمدیم این مملکت که از همان اول با وحید دوست بودم و بعد هم که ازدواج کردیم و دیگر آن وسطها اسمش چیزی که دیت باشد اتفاق نیافتاد و بعد از آنهم که اصلا هیچ وقت کسی ما را به دیت دعوت نکرد. همیشه یکی را آدم یک جایی میدید. بعد خب این آدمهایی که کسلخ مگنت ( مرض جدیاست) من جذبشان میکرد که اهل این حرفها نبودند و بلد هم نبودند. این شد که این آقای قد بلند چشم آبی مو کم دار و حالا تو دلمان هم میگویم که جذاب شد اولین دیت واقعی زندگی من.
(حالا اگر این وسط کسی بگوید لامصب من که تو را شام دعوت کرده بودم فلان سال فلان جا، خب من لابد نفهمیدم که جریان چی بوده. دوباره دعوت کنید)
خیلی حاشیه شد. ما بالاخره یک شرابی سفارش دادیم و ایشان هم یک آبجویی که آمدند گفتند میز آماده است. خب من تا آن موقع نفهمیده بودم که قرار است برویم سر میز شام. من که گرسنه ام نبود! قبل از اینکه بیایم سر دیتم نیمرو خورده بودم. چون نون هم نداشتم دوتا خوردم. خب فکر کردم چون اسم آنجا کافه بار است لابد کافه بار است.
القصه آقا گفتند که خب حالا یک چیز کمی میخوریم. هی چی دیگه. سرتون رو درد نیارم. این آقا فیزیک خوانده بود و بعد رفته بود یک دوره نمایشنامه نوشته و الان هم قرار است یکی از تیاترهای اروپا یکی از نمایشهایش را اجرا و کنند و این دوماه میرود اروپا این تابستان و اینها به کنار،زنبور دار است. یعنی دو سال قبل تصمیم میگیرد بزند توی خط کندو و عسل و زنبور و همین تریپهای رویایی خودمان،اما کارش میگیرد و آن سال عسل خوب میشود و بعد هم این زنبورهایش را اینور و آنور به مزرعهدارها اجاره میدهد که گلهایشان را بارو کنند و این صحبتا. خدایش شما بودید به اش نمیگفتید جاکش زنبور عسل؟ به نظرم خیلی جالب بود. و به نظرم باید از حقوق زنبورها دفاع کرد. آنها یحتمل نمیدانند که کارگر جنسیاند و فکر میکنند که چه آدم باحالی هم صاحبشان است اینهمه آنها را این گل به آن گلستان میبرد.
خب ظاهرا این لقب جاکش زنبور خیلی برایشان جالب نبود. یعنی بحث را عوض کردند. سر ما هم که یک مقدار قیلیی قیلی میخورد هی به نظرمان این جریان جاکشی زنبورها جالب تر می امد. خوب شد غذا آمد وگرنه معلوم نبود با این همه علاقه من به این امر جاکشی، عکس العمل بعدی طرف چه بود.
بعد غذا آوردند شما نگو یک خرورا. نگم خانم خدمتکار یک پیش غذا را شنیده بود غذا و یک چیزهای زیادی آورد. ما هم دیگر مجبور شدیم. ( می فهمید که!). خوردیم. یک عالمه میگو و خرچنگ خوردیم روی نیمرو. بعد هم مجبور شدیم شراب بخوریم برود پایین. یادم نمیآید در مورد چی حرف زدیم. یک جایی حس کردم آقای مهربان یک عالمه ویکیپیدیا در مورد خاورمیانه و ایران و این صحبتها خوانده. چون انگار زیادی بلد بود دور و برش چه میگذرد. حتی اسم خاتمی و اینها را هم میدانست. ما هم هی کلمه به کلمه ایمپرستر شدیم. آن وسطها دیکته بهرام بیضایی را هم یادش دادیم که برود گوگل کنند ببیند نمایشننامه نویس خوبی است. ( بعد هم خودم فهمیدم که هیچی در خصوص ادبیات نمایشی و تیاتر و این چیزهای این روزهای این مملکت ویکیپیدا نخواندم. یعنی باید یک اعتراف دردناکی بکنم اینجا. خب من از کجا میدانستم. من پروفایل یارو را اصلا یادم نبود باید بخوانم. راستش به عقلم هم نرسید. دیت اول بود. بیتجربگی، خامی کردم. بعد هی سعی کردم خدایا دو کلمه از زنبور داری یادم بیاید. تنها چیزی که میدانستم این بود که بابا جان که دو سال پیش رفته ایران با آن یکی عموی از خودش خوشحالتر رفتهاند چندتا کندوی عسل خریدهاند و انگار یک جایی در خانه عمواینها الان دارند پرورش مییابند.
خیلی آقای مهربان خوشحال شد و از من نوع زنبور خانواده – همین زنبور خانوادگی ما- را پرسید. والا ما از بچگی دوتا زنبور میشناختیم. یکی زنبور عسل یکی زنبور وحشی. ظاهرا این خیلی جواب قانع کنندهای نبود. چون بعدش دیگر چیزی نگفت.
اینطور نمیگویم که حرف زدن جالب نبود، اما دروغ چرا. از همان اول من ترس برم داشت که خدایا این چقدر خوب است من چه کنم. چرا هیچ کاری نمیکند که من بپرم لگد بپرانم به آنجایش. اصلا تمام پترن (همان الگوی رفتاری خودمان) را بهم ریخته بود. سالهاست که من اول با لگد میروم توی آنجای مردم بعد که کمرشان از درد خم شد و خودشان را بغل کردند میبینم آخ چه چشمای خوبی داشت ها! آدم بود طرف! خب این قصه دردناکی است که بعدا میگویم. اما این یارو خیلی ویکیپیدا بود. تست هم کردمش. یک سوالاتی در خصوص بشار اسد پرسیدم و یک سوالاتی در خصوص جغرافیا و اینها. سربلند شد از همه. حالا اینها را که می گویم فکر نکنید ما زنها یک لیستی داریم ( نگوید چرا میگویی زنها نمیگویی مردها مگر فلان است شما اسمشو نبرها خودتان فلانید/ به علت همان انتخابی که شما فکر میکنید وجود دارد، من انتخاب کردم که بنویسم زنها. اصلا شما مردها هم دارید. به من چه. من ندارم) هر دفعه یکی را میبینیم یک سری سوالات را یکی یکی می پرسیم از اول به آخر. سوالها را هر دفعه عوض میکنیم.
بله. ایشان خوب بودند و من از احساس دردی که در پاهایم جمع شده بود که حالا لگد بزن لگد بزن (متوجه هستید که استعاره است وگرنه ما غلط بکنیم به تخم- ببخشید آنجای- کسی دست یا پا درازی کنیم) اما طرف خیلی خیلی مهربان جنتلمن طور بود. یکی چیزی کم داشت. آقا یک کلام بگویم. یارو پدرسگهم نبود چه برسد به پدرسوخته (بله. اینها درجات و معانی مختلف دارند). حالا من نگو بگو اسپند روی آتش. یک چیزی ام کم بود. یک چیزی جور نبود. نمیشد که. چرا اینقدر خوب است. اگر ناجور نباشد من چکار کنم؟ بلند نیستم با آدم حسابی من تا کنم که. تمام این سالها این همه درس یادگرفتیم برای چه؟ نمیشد. جور در نمیآمد. یعنی اینطور بگویم که طرف یک طوری بود که بعد از غذا گفت بیا بی خیال جای بعدی که باید بروی (خودتان فکر میکنید کجا قرار بود بروم بعد از آنجا) نرو و بیا بپریم توی دریا! یعنی در این حد ( الان عریان خوب میفهمد. خیلی خوب). این کامبینیشن کمیابی بود. شاید حتی به اندازه آن یکی دوستمان فول پکج طور حالا.
البته خب سر من هم خیلی گرم بود.حتما یک چیزی از دستش در رفت که من نفهمیدم. همیشه اینطور بود که از من اصرار که بیا بپریم توی دریا طرف میگفت که اختیار دارید اختیار دارید شوخی نفرمایید! این خودش می گفت بیا برویم شنا کنیم با دلفینها. ( ببینید من چه خالی بندی از شنای خودم کردم پیش طفلک) آخرش البته ما نپریدیم روی دریا چون من باید میرفتم آنجای دیگر. دم در رستوران من خیلی ایشان را در آغوش گرفتم و خیلی نایس تو میت یو شدم و اینا. رفتم بروم دیدم داره راه میاد باهام. لبخند زدم گفتم لابد این هم آنور پارک کرده. هی لبنخند و اینها زدیم رسیدیم به ماشین من. دلمه را معرفی کردم و بعد کنار در ایستاد و گفت باشه و اینا و خیلی نایس تو میت یو و بعد گفت من دیگر میروم سوار ماشین خودم شوم. آقا ماشینش آنور رستوران پارک بود اصلا. در اینجا درسی که من یاد گرفتم اینبود که عجب. دیتها تا ماشین همراه آدم میآیند.