الان دلم می‌خواد وسط یه دشت باشم
یه دشت بی سر و ته
بعد بنویسم
و بنویسم و بنویسم
بنویسم از وقتی که هنوز این زن بزرگ بدنیا نیومده بود
از اون دختر کک مکی زشت موکوتاه
از عاشقیت‌های بی سرانجام
از همه مادری کردن‌هام
دلم می‌خواد یه جا باشه من برقصم
برقسم و کسی نبینه
دلم می‌خواد برهنه تو اون دشت برقصم
من باشم و دست‌بندهای رنگی ام
و هرچی دلم خواست گریه کنم
و بگم بزرگ نشو خره بزرگ نشو
حساب کتاب نکن
ول کن خودتو
بعد خودمو ول کنم تو اون دشته
اینقدر بچرخم که از حال برم
از این زنه که داره بزرگ می‌شه بدم میاد
من نیستم
دل دیوانگی می‌خواد
دل رفتن می‌خواد
دل رقص می‌خواد
رنگ می‌خواد
دل بچگی می‌خواد
زنه باس خودشو ول کنه
باس بتونه یه بار دیگه بدون اینکه چشاشو باز نگه‌داره ول کنه
فکر نکنه به پرت شدن
به تکه تکه شدن
مگه هزار بار جمع نشد
بازم جمع میشه
زنه داره بزرگ میشه
سنگین میشه
از وزن خودش می‌ترسه
خودشو ول نمی‌کنه
زنه چشاشو باز نگه می‌داره
زنه دودوتا چهارتا می‌کنه
زنه واسه جاده حتی فکر می‌کنه
برنامه می‌ریزه
زنه ترسو شده
زنه بزرگ شده
زنه باید گم شه. باید زود زود گم شه

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.