بندیپور- داستان دوم
صبح یه ذره خوابیدم و بعد با کریش اومدیم همون کافه دیروزی بلکه بتونه یه کاری بکنه. بهش گفتم اگه به یه جایی برسی هزینه رجیستر سایتت رو خودم میدم . خواستم به بچهام انگیزه بدم.
نشسته بودیم گم میزدیم که یه دختر بچه ریزه میزه که مثلا هشت ساله میزد (حتی با استاندارهای شرق آسیا که زنانش جثه کوچکتری دارند). آرایش کرده بود. یعنی کرم پودر سفیدی به صورت سبزهاش زده بود و سایه چشم هم داشت. از بالای پلهها به من اشاره کرد که بیا. منم گفتم تو بیا. هی گفتم بیا که آخرش اومد و نشست. صاحب کافه نگاه بدی بهش انداخت، اما من بهش گفتم که میخوام اینجا بشینه.
با دخترهای نپالی من ارتباطی نتونستم برقرار کنم. یعنی ندیدمشون اصلا. غیر از ایشو که شب اول میزبانم بود، بیست ساله و مسئول خانواده و بدون هیچ حرف مشترکی، من دختر دیگهای رو ندیدم برای معاشرت. توی بارها و رستورانها دخترهای نپالی رو نمیبینی. اگه تو رستوران زنانی (غیر از توریستها)باشند معمولا با مرد و بچهها هستند. به کریشنا گفته بودم که منو ببر دانشگاه، گفت که تعطیله الان. خودش هم دوست دختر نداره چون خجالتیه. دوست دخترهایی هم که قبلا داشته چینی و هندی بودند. با یه زنی تو بنداپور حرف زدم سر شوهر و زندگی و کار و ازدواج و اینا. همسن من بود و یه پسر چهارده ساله داشت. با شوهرش یه رستوران سرراهی رو میچرخوندند. گفت که بمونم باهم بریم یه جایی شنا کنیم. نشد که بمونم.
به دختر بچه تو کافه میگم چند سالته، میگه امروز میشم چهارده ساله. گفتم به همه هر روز میگی تولدته؟ گفت نه. برو از مامانم بپرس. یه ذره حرف زدیم و بهم گفت میخوای بریم یه جا تنت رو تو چشمه بشوری؟ منم گفتم اره. بعد به کریشنا گفتم من یه راهنمای تازه پیدا کردم. تو بمون با این دخترا ببینم چه میکنی. منم میرم با وندیکا (اسم دختره) حرفهای دخترونه بزنیم.
گفت مدرسه میره اما اون روز تعطیله. بماند که سر ظهر دیدم که خیابون پر از بچه مدرسهایهاست. از دیدنش هیجان زده بودم. باور نکرده بودم که چهارده سالشه، اما انگلیسی رو خوب حرف میزد. یعنی خیلی خوبتر از کسانی که من باهاشون صحبت کرده بودم. فاک و بچ و شات آپ و اینا رو هم خوب بلد بود و به جا استفاده میکرد. واقعا هیجان زده بودم که کی هست.
گفت وسایل آرایش داری؟ گفتم آره اما توی هاستل هست. بعد گفت بریم آرایش کنیم؟ گفتم بریم. شب لباسهای زیرم رو شسته بودم و گذاشته بودم روی پنجره. گفت که صبح اومده دیده و الان یه دونه شورت نیست. ازم پرسید اونو پوشیدی؟ گفتم پس زیرنظر داشتی. گفت نه. رد شدم.
کرم پودر بهش زدم اما گفت این چیه چرا سیاهه و من سفید میخوام. خیلی خواهربزرگانه سعی کردم توضیح بدم که پوستت تیره است و ماها که پوستمون تیره است باید کرم همرنگ خودمون بزنیم. سفید زشت میشه رو صورتمون. به زور پاک نکرد. عطرم رو خودش گرفت و زد و گفت اینو میدی به من. گفتم نه. همون موقع دختری که تو رسپشن هاستل بود اونو از پنجره دید و اومد تو اتاق و شروع به داد و بیداد کرد با وندیکا. طبعا من چیزی نمیفهمیدم. وقتی رفت دخترک گفت که زود باش تمامش کن. رژ گونه زدم براش و سایه و خط چشم. گفت ریمل. گفتم ندارم. رژ لب هم یه ذره مالید و بعد کمرنگش کرد. از در هاستل که بیرون میرفتیم دختر رسپشن بهم گفت که دونت گو ویت هر. شی ایز بد.
خب نمیگم که ترسیده بودم اما لحظه به لحظه عجیبتر میشد جریان. رفتم کامپیوتر کریش رو بهش دادم و گفتم که دختره در رسپشن چی گفت. گفت که میخوای من بیام. گفتم نه. فوقش میخواد پولامو بدزده. منم کیفم رو نمیبرم همراهم.
دختره از من پرسید که کریشنا دوست پسرته؟ گفتم نه. دوستمه. گفت پس چرا تو یه اتاق خوابیدید؟ میگم خب چون دوستیم. میگه من فکر میکنم شب تختاتون رو بهم چسبوندید و صبح گذاشتید سر جاش. میگم تو فکر میکنی من برام اهمیت داره که بخوام اینکار رو بکنم؟ بعد پرسید که تو آمریکا آیا خواهرها و برادرها با هم سکس دارند. منم گفتم نه. گفت که اینجا هم خیلی کار بدیه و پلیس دستگیر میکنه اگه کسی این کار رو بکنه.
گفتم دوست پسر داری. اول هی گفت شات آپ شات آپ. بعد گفت که یه دوست پسر در ژاپن داره که چهارسال پیشه اومده بندی پور و امسال هم قراره بیاد. گفت که حتی نبوسیدیم همو و هی قسم میخورد. منم گفتم لازم نیست واسه من قسم بخوری.
رفتیم یه معبدی و رنگ قرمز مالید به پیشانی من و یه گلهای قرمزی هم چید داد دستم. به زنی که توی معبد بود بیست روپیه دادم. هی گفت چرا اینقدر زیاد میدی. بیست روپیه تقریبا بیست و پنج سنت میشه. گفتم میخواستم واسم دعا کنه شوهر خوب پیدا کنم.
افتادیم تو یه سرپایینی بین مزارع ذرت. هی میگفت اگه برسیم به چشمه تو لخت میشی؟ گفتم نمیدونم. میگفت کسی اونجا نیست. بعد ایستاد و دستش رو انداخت توی یقه من. گفت چقدر کثیفی. بعد گفت همه سینههاتو پشه نیش زده. گفتم آره. گفت وایستا میخوام جیش کنم. گفتم باشه. یه دفعه گفت مال من داره موهای قهوهای در میاره. تو مو داری؟ گفتم فکر کنم همه زنها داشته باشند. گفت حتی اونایی که بلوندند؟ گفتم آره. اونا هم دارند. گفت روی سینههاشون هم؟ گفتم آره. خیلیها دارند. گفت مال تو رو ببینم. گفتم نه. .
شاید چهارده سالگی سن بلوغ برای خیلی از زنها باشه. اما جثه این دختر خیلی کوچک بود. سینههاش صاف بود که البته سوتین هم بسته بود. گفت که پریود شده و از وقتی پریود شده نباید تنها بیرون بره و باید با برادرش بره بیرون. گفتم پس چرا الان تنهایی؟
گفت آخه برادرم مدرسه است و من برای ناهار پول لازم دارم.
بهش گفتم خب از الان تا وقتی برگردیم ما دوستیم. برگشتیم به کافه اون موقع تو میشی راهنما و من توریست. فعلا دوستیم.
الان شرح فضا سخته. حتی اون موقع هم خیلی سخت بود. این دختر به طرز غریبی سکشوال بود. من بلوغ رو میفهمم و خودم رو هم یادمه. بخشی از این دختر یک راهنما بود، یه بخشش آدمی بود که پول میخواست،اما وقتی از این دوتا قالب درمیاومد به شدت سکشوال بود.
من زود رفتم تو قالب معلم. براش توضیح دادم در مورد اینکه وقتی دوس پسرش اومد کاندوم استفاده کنه. گفت شات آپ. براش توضیح دادم که ایدز چیه، هپاتیت و هرپیز و این صحبتا. از من پرسید قرص میخورم؟ گفتم نه. اما اگه قرص هم بخوره باز هم باید کاندوم استفاده کنه چون قرص فقط واسه حاملگیه و واسه مریضی نیست. بعد به من نگاه کرد و گفت پس تو چون قرص نخوردی حامله شدی؟ گفتم که من حامله نیستم. گفت پس چرا شکمت اینقدر گنده است. والا منم جوابی نداشتم.
در مورد روابط جنسی من میپرسید. براش حرف زدم کمی تو همون قالب معلمه. تقریبا دیگه ترسیده بودم. هم خیلی دور شده بودیم و وسط جنگل بودیم و من بیزبون و نابلد. اما چیزی که ازش میترسیدم دزدی و گم شدن نبود. یه حس احمقانهای داشتم که خب این داره منو میبره چشمه. یه وقت اونجا خودش لخت بشه و بعد چهارنفر برسن بخوان به بهانه پدوفیلیا از من باج بگیرن چه باید بکنم؟ چطور میتونم بگم که بابا دختره خودش منو برده. این ترس زیاد میشد. یه طرف دیگه دخترک هم بود. فکر میکردم که آیا یاد گرفته که از تنش پول دربیاره؟ به من میگفت که هیچ وقت هیچ مردی رو نیاورده اون چشمه و همیشه با دخترها میاد. گفت مواظبه. هی گفتم اگه اتفاقی بیافته اون آدم سوار اتوبوس میشه و میره و تو میمونی. بعد هم مریضی و اینا هم هست.
یه دفعه گفت بابای من خودکشی کرده. گفت جلوی من و مامانم گردنش رو برید. اونجا نمیدونستم کدوم بخش این دخترک رو باید باور کنم. بعد توضیح داد که مادرش سر زمین کار میکنه و اون برادرش تو خونه هستند.
رسیدم به چشمه. پای یه درخت بزرگی که تا حالا مدلش رو ندیده بودم. من دستمال سرم رو باز کردم و خیسش کردم و گردنم رو خیس کردم. گفت نه. باید لباساتو در بیاری. گفتم نه. همینطور خوبه. اومد بلوزم رو کشید و گفت نه تو کثیفی باید لباستو در بیاری. گفتم که من میدونم دارم چیکار میکنم و ازش خواستم به تنم دست نزنه. هی میگفت کسی این دور و بر نیست. بعد گفت من میخوام موهای اونجاتو ببینم. بعد گفت منم مال خودمو نشون میدم. یک گیر گندهای بود. گفتم من به قدر کافی دیدم و تو یه بچه کوچولو هستی و من نمیخوام ببینم.با بدبختی از دستش در رفتم. گفتم حالا بیا بشینیم یه ذره کنار چشمه صحبت کنیم. میگفت. نه باید برگرده. بعد گفت بهم پول بده برم برنج بخرم. گفتم ما الان دوستیم. برگردیم بالا میریم با هم برنج می خریم. میگفت نه. مامانش نیست و تا بیاد باید برنج درست کنه. میگفت تو به من اعتماد نداری. فکر میکنی من پول میگیرم میذارم میرم. گفتم از پول خبری نیست تا برسیم بالا. بعد میریم هم من یه بلوز میخرم هم واسه اون کادوی تولد.
سر راه برگشتن رفتیم یه باغ منگو، دوتا منگو کندیم و بعد دویدیم. سربالایی حالا تند بود و یه یک ساعتی طول کشید تا رسیدیم به خونهاش. خونه کاهگل بود و یه تخت بود توی اتاق و چندتا ظرف آب. گفت بیا تو. گفتم رو ایون میشینم. گفت نه بیا تو. رفتم تو. تخت رو مرتب کرد و گفت بشین اینجا. نشستم. اومد کنارم و گفت حالا چیکار کنیم. گفتم آلبوم عکساتو بیار من عکساتونو ببینم.
در رفتم باز با یه بدبختی و اومدم بیرون. عکساشو دیدم. یه سری عکس ازش گرفتم تو مدلهای مختلف. هی هم میگفت آرایشم پاک شده. بهم گفت حالا بهم پول میدی. هزار روپیه تقریبا میشه پونزده دلار. کار اشتباهی بود.
رفتیم یه مغازه که یه سری لباس داشت. مغازه در واقع همه چی میفروخت و لباس هم. گفتم برو یه لباس راحت انتخاب کن. یه چیزی که هم راحت باشه هم خوشگل چون تو یه راهنما هستی. رفت یه سری لباس دکلته و توری و اینا برداشت. گفتم من واسه اینا پول نمیدم. باید راه بری. گفت با اینا راه میرم. گفتم هیچ توریستی یه راهنمای اینطوری نمیخواد. رفتم براش یه بلوز و شلوارک یه سره انتخاب کردم. گفت نمیخوام. گفتم یا این یا هیچی.
با صاحب مغازه حرف زدم در موردش. انگلیسیاش خوب نبود خیلی. اما اونقدر کافی بود که بفهمم داستان پدرش درست بوده و اینکه با مادرش زندگی میکنه و بقیه حرفاش در خصوص وضعیت خانواده هم درست بود. به صاحبخونه گفتم که بهش پول دادم. گفت اشتباه کردی و بهتر بود برای خانواده برنج میخریدی. خودم دلم نمیخواست اینطور باشه. یعنی حس خوبی نداشت. اصلا.
براش اون بلوز شلوارکه و یه پیراهن و کفش و یه سری لباس زیر و حوله خریدم. رفت یه سری شورت توری، و به نظر من ناراحت، آورد. گفتم فراموش کن. حسم خوب نبود. از یه طرف فکر میکردم بلوغشه و دلش میخواد از یه طرف میترسیدم برای خودش و اینکه به زودی یه بلایی از یه جا نازل میشه. از یه مسافری که یه ساعت می خواد تو شهر بمونه.
با مغازه داره رفتیم یه مقداری برنج خریدیم و ادویه کاری. هنوز نمیدونستم کاری که دارم میکنم درسته یا نه. از محبتهای اینطوری متنفرم. یعنی انگار یه آدمی هست که میآد یه ساعت میمونه یه جا و دلش برای یکی میسوزه و بقیه داستان. اما نمیدونستم چکار میتونستم بکنم. به دخترک گفتم حالا برو خونه و لباس خوب بپوش. منم باید برم.
رفت. برگشتم پیش کریشنا و داشتم تعریف میکردم داستان رو که باز اومد. بهش لبخند زدم اما دعوتش نکردم به سر میز. گفت بیا بریم غذا بخوریم. گفتم من و کریشنا میریم یه شهر دیگه. گفت برای من بخر. گفتم به قدر کافی هدیه گرفتی امروز. گفت من برم؟ گفتم آره. اگه من برگردم نپال میام دیدنت. خواستم توضیح بدم که باید یه راهنمای حرفهای باشه و وقتی کارش تمام شد و پولش رو گرفت دیگه نیاد سراغ توریستها. به حرفم گوش نمیکرد. هی میگفت اگه غذا نمیخری برم. گفتم برو.
کریشنا هم باور نمیکرد چهارده سالش باشه. دخترهای کافه حاضر نشدند چیزی بگن در موردش. گفتم احساس میکنم دخترک برای هر کاری حاضر بود. اونم عقیدهاش همین بود.
الان که اینا رو مینویسم میبینم هیچ جوری نمیشه اون فضا و اون حس رو توضیح داد. نه یه بچه، شاید، تن فروش چیز تازهای باشه، نه گدایی از توریستها، نه بلوغ و سکشوال بودن. شاید گیج بودن من به خاطر این بود که دخترهای این سن و سال همیشه گروهی بودند که من میخواستم بینشون کار کنم، اما الان میدیدم که هیچی ازشون نمیدونم. بلوغ خودم یادم نیست. شاید به خاطر این بود که تو نپال انتظار این رو نداشتم. شاید ترس اون لحظه تو اون چشمه ته دره بود که فکر میکردم الان یه سری میآن تهدیدم میکنن به پدوفیلیا. شاید شجاع بودن دخترک بود. اصلا نمیدونم.
کلا من خیلی خیلی زیاد تحت تاثیر طبیعت اطرافم. یعنی کلا روانم رو میگردونه. شاید هم مال این کوهها و جنگلها و این فضا و این اتفاقات همه با هم باشند. امیدوارم زرنگتر از این باشه که بذاره اتفاقی واسش بیافته. جوری که انگار دخترمه براش نگرانم.
-
بایگانی
- جولای 2023
- ژوئن 2020
- می 2020
- آوریل 2020
- مارس 2020
- سپتامبر 2019
- جولای 2019
- مارس 2019
- فوریه 2019
- ژانویه 2019
- نوامبر 2018
- اکتبر 2018
- سپتامبر 2018
- آگوست 2018
- جولای 2018
- آوریل 2018
- مارس 2018
- فوریه 2018
- ژانویه 2018
- دسامبر 2017
- نوامبر 2017
- اکتبر 2017
- سپتامبر 2017
- می 2017
- آوریل 2017
- مارس 2017
- فوریه 2017
- ژانویه 2017
- دسامبر 2016
- نوامبر 2016
- اکتبر 2016
- سپتامبر 2016
- آگوست 2016
- جولای 2016
- ژوئن 2016
- می 2016
- آوریل 2016
- مارس 2016
- فوریه 2016
- ژانویه 2016
- دسامبر 2015
- نوامبر 2015
- اکتبر 2015
- سپتامبر 2015
- آگوست 2015
- جولای 2015
- ژوئن 2015
- می 2015
- آوریل 2015
- مارس 2015
- فوریه 2015
- ژانویه 2015
- دسامبر 2014
- نوامبر 2014
- اکتبر 2014
- سپتامبر 2014
- آگوست 2014
- جولای 2014
- ژوئن 2014
- می 2014
- آوریل 2014
- مارس 2014
- فوریه 2014
- ژانویه 2014
- دسامبر 2013
- نوامبر 2013
- اکتبر 2013
- سپتامبر 2013
- آگوست 2013
- جولای 2013
- ژوئن 2013
- می 2013
- آوریل 2013
- مارس 2013
- فوریه 2013
- ژانویه 2013
- دسامبر 2012
- نوامبر 2012
- اکتبر 2012
- سپتامبر 2012
- آگوست 2012
- جولای 2012
- ژوئن 2012
- می 2012
- آوریل 2012
- مارس 2012
- فوریه 2012
- ژانویه 2012
- دسامبر 2011
- نوامبر 2011
- اکتبر 2011
- سپتامبر 2011
- آگوست 2011
- جولای 2011
- ژوئن 2011
- می 2011
- آوریل 2011
- مارس 2011
- فوریه 2011
- ژانویه 2011
- دسامبر 2010
- نوامبر 2010
- اکتبر 2010
- سپتامبر 2010
- آگوست 2010
- جولای 2010
- ژوئن 2010
- می 2010
- آوریل 2010
- مارس 2010
- فوریه 2010
- ژانویه 2010
- دسامبر 2009
- نوامبر 2009
- اکتبر 2009
- سپتامبر 2009
- آگوست 2009
- جولای 2009
- ژوئن 2009
- می 2009
- آوریل 2009
- مارس 2009
- فوریه 2009
- ژانویه 2009
- دسامبر 2008
- نوامبر 2008
- اکتبر 2008
- سپتامبر 2008
- آگوست 2008
- جولای 2008
- ژوئن 2008
- می 2008
- آوریل 2008
- مارس 2008
- فوریه 2008
- ژانویه 2008
- دسامبر 2007
- نوامبر 2007
- اکتبر 2007
- سپتامبر 2007
- آگوست 2007
- جولای 2007
- ژوئن 2007
- می 2007
- آوریل 2007
- مارس 2007
- فوریه 2007
- ژانویه 2007
- دسامبر 2006
- نوامبر 2006
- اکتبر 2006
- سپتامبر 2006
- آگوست 2006
- جولای 2006
- ژوئن 2006
- می 2006
- آوریل 2006
- مارس 2006
-
اطلاعات