می‌دونی مشکل من با تئوری چیه
تئوری‌ها آدم‌ها رو می‌ذارن تو یه فضای انتزاعی
بعد میان می‌گن خب اگه تو این فضای انتزاعی فلان و فلان بشه، بهمان هم می‌شه
با عقل هم جور می‌شه
آدم قبول می‌کنه تئوری رو
تا آدم بعدی بیاد یه چیز دیگه از اون فضای انتزاعی دربیاره
اما تئوری‌ها یادشون می‌رن که آدما آدمن
که قلب دارن
که فضای زندگی آدما انتزاعی نیست
یوتوپیا هم حتی انتزاعی نیست
آدما هم یه بعدی نیستند
یه شکل، یه جا یه مدلی شکل نگرفتن
تاریخ دارن، جغرافیا دارن، فیزیک دارن، شیمی دارن، حتی دینی دارن
بعد تئوری فقط بعد رو در نظر می‌گیره
اونو تو فضای انتزاعی می‌ذاره
بعد بر اساس اون قضاوت می‌کنه
و نتیجه صادر می‌کنه
ترسناکه
من که اینکاره نبودم
قلب داشتم
تند تند گریه می‌کردم
یه بار مگس اومده بود تو ماشین
تا چارراه بعدی نرفت بیرون
من گریه کردم که مگسه الان گم می‌شه خونشو پیدا نمی‌کنه
اما می‌دونی چی ترسناکه
امروز صبح من با یه تئوری ثابت کردم
که چطور اگه باباهه موقع خواب
کیرشو بذاره تو دهن دختر نه ساله
اصلا می‌تونه بد نباشه
الان هم می‌تونم دوباره ثابتش کنم
اما می‌دونی ترسناکش چیه
اینه که اون لواهه که تئوری رو ثابت کرد
اون موقع کاملا باور داشت که حرفش درسته
و باید تئوریشو به جهانیان اعلام کنه
و دیگه هیچکی نباید ناراحت بشه وقتی شادی می‌آد اینو تعریف می‌کنه
اما حتی از اون ترسناک‌تر اینه
که همین الان هم می‌تونم همین کار رو بکنم
با همون حس
پس چی ترسناک‌تره
اینکه همین الان هم می‌تونم یا اون موقع می‌تونستم
یا اینکه الان یعنی سه ثانیه بعد از خط بالایی
بازم می‌تونم تکرارش کنم
می‌بینی حلقه‌ها چطور منو می‌خورن؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.