سالاد فصل

– سری جدید کلاسم شروع شده. دو تا خانوم تپلی مپلی لائوسی- که یکی لاوشن حرف میزنه و یکی مانگ و زبون هم رو نمیفهمن-, یه پسر روس, یه آقای مکزیکی. یکی از خانومها میخواد آشپز بشه یکی دیگه پرستار افراد مسن تو خونه اش, پسره میخواد راننده کامیون بشه و آقای مکزیکی هم هیچ فرقی براش نداره. فقط یه کار.
کلاس خیلی خوبی هست. دوسشون دارم. تازه یکی از اون خانومها با کیف کوچ میاد سر کلاس. من نمیدونم چطور میشه از این پولهای دولتی استفاده کرد و کیف کوچ هم خرید. البته سخت هم نیست. بچه هاش بزرگ شدن و رفتن و این خانوم هم خودش رو بازنشسته کرد که تنها درخواست بده و قبولش هم کردن. حالا هم فقط بیست ساعت کار تو هفته میخواد که مزایاش قطع نشه.
——
ما از همون پارسال که از تعطیلات برگشته بودیم واسه امسال برنامه میامی داشتیم. یه هفته . اما خوب اون جراحی پا باعث شد که هانی از همه تعطیلاتش استفاده کنه و حالا حالاها دیگه نمیتونه مرخصی درست و حسابی بگیره. اما واسه این هفته آخر تعطیلات دوروز جور کردیم که جایی بریم. ( سرهم چهار روز با شنبه و یکشنبه). از اونجایی که تمام هفته قبل من مشغول ناز کردن و ادا و اطوار در آوردن بودم و بالاخره دیروز فهمیدم که بابا گذشت دوران نازک کردن ما و دیگه بزرگ شدیم تصمیم گرفتیم که مشخص کنیم کجا بریم.
اولا که این بی برنامه گی من رو خیلی اذیت میکنه. یعنی ترجیج میدم جایی نرم تا اینکه بدون برنامه برم جایی. اما بعد از اینکه کلی متهم شدم به ناجوان! , ناجستجوگر, نا هیجان آور, و خیلی ” نا” هایی دیگه , شروع کردیم به پیدا کردن جایی که
اولا لب آب باشه ( ما کمی اردک هستیم) دوما جنگل قابل چادر زدن داشته باشه ( آخر هیجان دیگه) و سوما بشه با پنج شش ساعت رانندگی بهش رسید.
خوب, از اونجایی که مردم با برنامه تو این دنیا زیادن – متاسفانه- هیچ جای خالی پیدا نشد. نه تنها کنار دریا , بلکه کنار دریاچه ها و حتی جنگلهای بی آب و علف. هیچ. تمام دیروز گذشت به چونه زدن با این مسولین رزرو که ما تو خیابون هم میخوابیم. یه جا به ما بدید. اما دریغ از یه کنسل.
همینه دیگه. ما تا چشممون رو باز کردیم شب و نصفه شب هر وقت دلمون خواستیم رفتیم سیسنگان و عباس آباد و کلاردشت. کجا از این بازیها بود؟ ای برم قربونت ولایت.
دیگه دست به دامان ایالت ارگان هم شدم. گفتم جهنم. یه ذره بیشتر رانندگی میکنم. به این نتیجه رسیدم که خدا نگه داره همین کالیفرنیای خودمون رو. اونجا که بعضی از رزروهاشون نه ماهه بود. آخه مگه پارک رو هم رزرو میکنن؟
یکی از دوستام گفت برید مندوسینا. والا من که دفعه اولم بود این اسم رو میشنیدم. القصه. اونجا هم جایی خالی پیدا نشد. هرچند واقعا خوشگله. حالا که به مرگم راضی شدم و میگم هرقیمتی باشه اشکالی نداره اونهم پیدا نمیشه ( فکر کنم چون ضمیر ناخودآگاهم میدونست پیدا نمیشه این نظر رو داد)
دیگه همین. فردا ظهر قراره راه بیفتیم. مقصد نامعلوم. اما از اونجایی که قراره جوان!و در جستجوی هیجان و احتمال خرس گریزلی! باشیم. میریم.
فقط میدونم قراره از بزرگراه ” وان” – که قشنگترین راه همه دنیا هست به عقیده من- به سمت شمال بریم. به طرف همین مندوسینا. تا ببینیم کجا میشه رفت.
در ضمن من امروز مطلع شدم که قراره ماشین هم کرایه کنیم. و تنها بیست و چهار ساعت – که پنج ساعت دیگه اش رو من سرکارم- وقت هست که ماشین بگیریم, چادر و کیسه خواب و گازپیکنیکی و غذا و پتوی سفر هم باید خریده بشه و سه تا کتاب که همکارام در مورد کمپ زدن تو شمال کالیفرنیا ( حالا فرقش با جنوب چیه رو وقتی خوندم میگم بهتون) بهم دادن ,خونده بشه.
آخه یکی نیست بگه کمپ زدنتون چی بود. شما که آخرش کلی خرج میکنید. مثل آدمیزاد برید یه جا هتل. شرابتون رو بخورید و جکوزیتون رو برید و چتر بگیرید بالاسرتون تو آفتاب راه برید.
—————
خدایش کسی جایی رو بلد نیست به قشنگی همین مندوسینا باشه و ریسک جاپذیری! اش کمتر؟ دریغ نکنید اگه جایی رو بلدید . ثواب داره.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.