چراغ تلفن چشمک نمی‌زند. این یعنی پیغام تازه‌ای نداری. مثل هر روز

دارم می‌گردم هذیان سایه‌ام را پیدا کنم در تاریخ بی‌زمانش.
می‌ترسم
گریه می‌کنم
اینجا تاریک است. خیلی خیلی
باید نامه بنویسم.
باید شروع کنم به نامه نوشتن
کاش اینجا اینقدر تاریک نبود
کاش من اینقدر دور نبودم
کاش گل بنفشه را نگه داشته بودم
دارم دیوانه می‌شوم
مگه خل نبودی احمق
ترس ترس ترس
امشب این بچه را می‌زایم
کلاغ همسایه گرسنه است
از من طلب بچه کرده
من حیوانات را دوست دارم
امشب را یادت باشد
امشب بچه‌ات را دادم به کلاغ همسایه
کلاغ برایم سنجاق طلایی می‌آورد
و یک پر از دمش می‌کند
من با مرد نصفه عکس گرفتم
تنش می‌لرزید
موی نقره‌ای ام را گرفت توی دستش
اما هذیان بود
مرد نصفه یادگار قربانیان کمونیسم بود در چک
بهار پراگ زیباست
می‌ترسم
دلم کنج آجری خانه‌ام را خواست
من خودفروشی می‌کنم
به قیمت نان به نرخ روز
چنگ که می‌زنند تو می‌آیی
و آن وقت سخت است لبخند زدن و صدای آه و ناله را بلند کردن
و نمایش لذت
من آخرش عاشق یک آدم برفی می‌شوم
که یک دیوانه زیر آفتاب درستش کرده
مثل پیست اسکی در دبی
و به من می‌گوید که این آدم برفی پادشاه مغولستان خارجی است
و اگر با آدم برفی بروم
می‌شوم شاهزاده مغولستان خارجی
مثل کیت که از امروز باید کاترین صدایش کرد
که زن شاهزاده ویلیامز شد
من لباس صورتی می‌پوشم و برای آدم برفی می‌رقصم
یکی از مشتریان فاحشه‌خانه ماست
فاحشه‌خانه ستاره نور
مشتری آخر امروز
یکی از پرهای سرم را کند
می‌خواستم بکوبمش به دیوار
همانطور لخت نشستم روی زمین که پر را بچسبانم به سرم
پولش را هم پس دادم
شاهزاده برفی مغولستان خارجی
الان می‌خواهی کجای جهان باشی؟
من؟
هیچ جا
ببین. ترسناک است.
ترسناک نیست. غمگین است
خیلی غمگین است
عروسک‌هایش را غول‌ها خورده‌اند
و آدم برفی هم فردا آب می‌شود
شاید رفت زیر آن درخت دفن شد
هنوز تا سپتامبر راه زیادی باقی‌ مانده

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.